رقیه توسلی
به گزارش چامه شمال، مثل همیشه باز کسی در سرم می گوید: یادت نرود قدر تو به اندازه صبر توست. اصلا تو آمده ای که صبر کنی!
راست می گوید صدا. پناه بر خدا و پناه بر تصورت... کدام تصور؟ همان که بعد رفتنت آمده سراغمان. همان که سربهزیر است. خیلی سربهزیر. به معنای واقعی از یک حدی سرش را بالاتر نمی آورد و لبخند محوی روی صورتش نشسته. با پیرهنی سفید از همان ها که قیمت متوسطی دارد و برند نیست. شبیه خودت آقامیثم. همان که با شما مو نمیزند. حتی شکل سیاهی زلفش. کم حرفی اش. چای دوستیاش. ادب نگاهش.
خدا خیرش بدهد که این چهار سال او هوایمان را داشت و اجازه نداد دلتنگی بیچاره مان کند. جای تو، آمد و رفت کرد با ما. زنگ در خانه پدری را زد. توی آشپزخانه چای ریخت. ظرف شست. جواب سلام بچه ها را داد. نشست پای دورهمی خانوادگی. با ما فیلم و سریال تماشا کرد. خندید. بغض کرد و وقت زیارت عاشورا باز چشم از فرش کرم رنگ اتاق مهمان برنداشت. دقیقا عین خود خودت. که فروتن و چشم به زمین بودی همه جا و همه وقت. دور تصورت بگردم که کپی برابر اصل است، همانقدر باطمانینه و آرام. تمام وقت گوش است تا زبان تا نظر تا هیاهو.
خدا می داند چقدر این سالها به همراهی پندار و تصور و خیالت عادت کردیم! مثل یک مرهم موقت. آخر مرهمِ موقتی هم غنیمت است. شما در جریان نیستی آقامیثم.
نمی دانی چطور وقتی یک نفر از جمع خانواده پَر می کشد بقیه تنهاتر می شوند. مهربان که باشد، بیشتر. دُردانه که باشد، بیشتر...
برادر عزیز من! رفته بودیم مشهد. پیشگاه امام هشتم. باورت می شود تصورت با ما آمد. قشنگ زیارت کرد، دعا کرد، ادب کرد. حتی همراه ما برای کبوترهای صحن انقلاب گندم ریخت. آنجا درگوشی به آقا امام رضا عرض کردم؛ با احتساب این اردیبهشت، میثم ما شده چهل و یک ساله. خواستم اگر بشود شما یک عیدی به جانِ خواهر بدهید. چون دست ما که کوتاه است و درد فراق داریم.
دوباره صدا دارد در سرم می گوید: یادت نرود تو آمده ای که صبر کنی!
باشد. باشد.
صبوری می کنم اما نمی شود که اینها را نگویم. نگویم شاه پسرت علی کوچولو، کلاس اولش را تمام کرده و عضو گروه سرود شهر است و صدایش چند پرده باکیفیت تر از مال توست. نگویم هنوز دوستان و همکاران و هم مسلک هایت جوری سراغت را می گیرند که انگار نرفته ای سفر. نگویم از چشم های خیس پدرت. از رازی که نشسته روی گیس های نقره ای مادرت. نگویم ما اکثر اوقات چشم به دریم و گوشمان برای شنیدن صدایت عجیب تیز شده برادر نجیبم. حتی برای کلافه شدن ها و غضب کردن هایت. برای دردودل کردن های یک خطی ات. برای نهی از منکرهایی که پایش کوتاه نمی آمدی. برای مداحی هایی که زمزمه می کردی زیرلبی. چی بود؟ اگر اشتباه نکنم یکی اش اینطور شروع می شد؛ اگر که غم برای توست، غم به درد می خورد...
راستی! درخت ازگیل حیاط، تابستان بعدِ تو شروع کرد به خشک شدن و بارش کم شده بود. انگار دوست نداشت سر زنده بماند.
آه! آه از این چرخ روزگار! ماه سیدالشهداست. ماه جوش و خروش تو. ماه تکیه اباذر رفتن هایت. حب پیاده روی اربعینت. عمود به عمود رسیدن هایت. زائر بودن و خادم شدنت. شناور شدنت در اقیانوس ارادت. گوشه کار گرفتن هایت. توی خیمه ایران و عراق، سینه زدن هایت. سکوت بیشتر و بیشترت. شک ندارم که الان پیرهن مشکی پوشیده ای مثل تصورت که امروز با بویی نزدیک به گلاب و عود آمد خانه. حتما آنجا هم زلال و خاکی و بی ادعا پیشکاری می کنی و مثل همیشه یک سر و گردن از بقیه عاشق تری.
آه میثم! جان خواهر! برادر کوچکتر! تمام ماه های سال یکطرف، فراق نبودنت این محرم های سرخ یکطرف.
انتهای پیام/