رقیه توسلی
به گزارش چامه شمال، هربار که می زنم روی پخش، انگار ایران نیستم و رفته ام عراق. کربلا. توی همین اتاق. اتاق سبزپوشی که پُر از زائر است. توی جمع زنانی که چشم برنمی دارند از میزبان شان. میزبان عرب زبان فارسی بلدشان. بانویی که دارد به فارسی سلیس می گوید: نور چشمانش را از غبار متبرک کفش زوار دارد و چند سال پیش معجزه شد و سیدالشهدا، دست او و زوجش "مسلم" را گرفت و بینایش کرد. با هق هق می گوید آنها مدیون آقاجانند و هم و غم سالانه شان جز این نیست که پادررکاب ابی عبدالله باشند. نوکر و خادم باشند.
ویدئوی عجیبی ست. برای بار بیست و یکم هم که تماشایش می کنم باز حال زیارت و نور و اشک می آید سراغم... شاید چون توی این فیلم، خانواده ای هست که خانه شان را کرده اند بیت الحسین... "صفیه" و "مسلم" ی که با کمک خویشانشان، امسال هم توفیق موکب گردانی دارند... شاید چون توی این فیلم، دو نوه دشداشه پوش به نام های "نجیب" و "احمد" هستند که اهلا سهلا از زبانشان نمی افتد و معجزه دیده اند... ساعت ده شب را نشان می دهد اما انگار که روز تابان است. انگار که تاریکی حل شده در نگاه روشن اهل خانه... توی این فیلم خرما و چای عراقی و جگر گوسفند و سفره ی رنگین هم هست... توی این فیلم صفیه خانم سر زوار را می بوسد و مُهر پیشکش شان می کند... شاید چون توی این فیلم، صفا و صلح و عشق است... عزادارانی که همنوا با صاحبخانه زیارت عاشورا می خوانند... و شاید چون توی این فیلم، عراقی می بینم که دارد به وجهی باشکوه جواب شهیدترین مرد تاریخ را می دهد و بانگ می زند؛ لبیک یاحسین، نساعدک یاحسین...