logo

کد خبر : 5380
تاریخ خبر : 1403/07/18
هیچ‌وقت بازنشسته نمی‌شوی جناب سروان!

هیچ‌وقت بازنشسته نمی‌شوی جناب سروان!

هنوز که هنوز است تهِ تیپ و جلال و جبروتی برایم. هنوز پُزِ مرامُ و مسلک‌ات را می دهم. محال است روزی چشمم به لباس فُرمت بیفتد و حظ نبرم. حظ از هدفی که داشتی، از همت عالی که خرج کردی و نشان دادی آب و گلِ‌ت توفیر دارد.

رقیه توسلی

به گزارش چامه شمال، امروز اصلا شبیه روزهای دیگر نیست. فرق دارد باباجان. زوم کرده‌ام روی زندگینامه‌ات و دارم به جمعه‌ها، تابستان‌ها، آماده‌باش‌هایی که یکهو از بینمان غیب می‌شدی فکر می‌کنم. به گذشته‌های غریب جذاب‌مان. شاید به اینخاطر که نشسته‌ام روبروی کت یشمی و سردوشی های طلایی و درِ نیمه باز کمد و دوباره خودم شده‌ام. دختر جناب سروان. مرد خوش قدوقواره‌ی کوچه لاله. یا بقول خودت آقای جودوکار. پای مرور خاطرات کهنه سربازی که آنقدر می شناسمش که بگویم تک‌تک درجه‌هایش را چه عاشقانه دوست داشت و مُصر بود نظامی جماعت، بازنشسته نمی‌شود.

آمده‌ام پیش‌ت. پیش مردی که آدرس خانه‌اش، پاسگاه و کلانتری و کوه و کمر و جنگل و جاده و اقصی نقاط ایران بود، نه خیابان تهرانِ قائمشهر. پیش پدری که لباس فُرم تنش می‌کرد. بلوز سبز مغز پسته ای با کلاه نظامی و همیشه خدا هم برق چشم هایش قشنگ بود، شکل ستاره‌های روی دوش‌اش. ستاره‌های دنباله‌دار. همان چهارتایی که نمی شد حاضر به یراقی‌شان را ندید.

تصدقت بروم، امروز روز شماست بابا و من باز طبق سنوات نبودنت، گیجم در برابر هفته‌ای که ثبت شده به نام نیروی انتظامی!

توی شهر، بنر زده‌اند. توی موبایل، عکس همقطارانت هی استوری می‌شود. آقای سردار، نشستِ رسانه‌ای گذاشت. از رادیو ماشین، ملت به اقوام پلیس‌شان تبریک می‌گویند. و خواهرها اصرار داشتند خیرات کنیم. اینطور شد که حالا اینجایم. رخ به رخ کمد و کاور لباس‌‌ت. میان هزاران حال متناقض. حالی که فکر می کنم اگر اسمی داشته باشد، می‌شود؛ بید مجنون!

از شما چه پنهان، یاد ماموریت‌های تمام نشدنی‌ت افتادم. یاد برگه مرخصی هایی که سال به سال رد نمی‌کردی. یاد جوان رعنایی که اعظم عمرش را جای کفش‌های ژیگول، پوتین پوشید. یاد لهجه شیرینت وقتی خودت را صدا میزدی؛ استوار وظیفه! ضابط قضایی! آقای درجه‌دار!

یاد تعریف کردنی‌هایت از جنوب و شرق و غرب. یاد اسراری که وسط مکالمه از سر تعهد قورتشان می‌دادی بابا. و یاد جمله همیشگی‌ات، که قرص و محکم می گفتی؛ "پلیسم و از کسی که هستم راضیم". تا به من و باقی اولادهایت حالی کنی آدمِ خوشبخت، انتخاب می‌کند، رنج می‌برد و عشق سرش می‌شود.

در کمد باز است. رخت و لباس یشمی‌ات هست و خودت نه. دلتنگم اما اشک نمی‌ریزم. باید قوی باشم. شبیه خودت که دردها و زخم‌هایت را جار نمیزدی و صبرت زیاد بود. باید انگار کنم رفته‌ای سفر. مثل همیشه. این‌بار اما یک ماموریت طولانی‌تر. جایش به عکست زل بزنم و زیرلبی بگویم: "روزت مبارک آقای پلیس" و پشت‌بندش کله قند توی دلم آب شود... نمی‌دانم شاید چون یکجور اُبهت و اطمینانی توی خودش مستتر دارد. آنطور که می توانی برای خودت کیف کنی که پلیس زاده‌ای و پدرت حافظ وطن بوده. پناه و تکیه‌گاه بوده. که مثل تمام سربازان، یکپارچه فداکاری داشته و ایران را بی‌منت روی سرش گذاشته. در هر لحظه و احوالی. و دلش جور خاص‌تری برای این خاک تپیده. نمی دانم. اما هر چه که هست هنوز شیفته‌ی پیشه‌ات هستم. عین خودت.

راستی باباجان، الهی دورت بگردم، شنیدم بنده خدایی می‌گفت؛ "آدم ها کلمه‌اند." حالا که پیش خودم دودوتاچهارتا می کنم می‌بینم راست می‌گفت چقدر. شما هم کلمه‌اید. چند کلمه که چهل سال است توی ذهنم تاب می‌خورند. کلماتی که از بقیه لغتنامه بیشتر به شما می‌آیند. دقیقا از همانوقت که فهمیدم پدرم، همین آدم مهربانی‌ست که لباسش با بقیه باباها فرق می کند و موقع برگشتن از مدرسه برایم بامیه و گندمک می‌خرد.

قربانت بروم باید اقرار کنم تو در چشم من، خیلی سال است که اینهایی؛ رازآلود، وطن پرست، مردم‌گرا، قوی و بخشنده.

پی‌نوشت:

پاییز و سبز مغز پسته‌ای و جودو و بید مجنون، بهانه است.

پای همه اینها را کشیدم وسط که قاطی‌شان بگویم خیلی دلم برایت تنگ شده جناب سروان!

انتهای پیام/