رضا شریعتی- سارا ربیعی
به گزارش چامه شمال به نقل از پایگاه خبری تیرنگ، روایت جنگ از نوع دیگریست،آن هم در زمانه ای که جنگش تحمیلی باشد،چه با قلم چه با لنز دوربین باید روایتگر رشادت جوانانی باشی که دفاع از قاموس و ناموس وطن برایشان مهم تر از جان است،راوی جنگ، بی پرده تصاویری را رقم می زند که گاه بی گاه دردناک است و تلخ!
روایت خون و باروت و انسان بیانسانیت سرگردان چنان طاقت فرساست که بی شک هرکسی تاب به تصویر کشیدن آن را نخواهد داشت.
تلاش نویسندگان و ثبت کنندگان جنگ، توصیف آن شرایط برای مخاطب است. شرایطی که دیدهاند و یا موقعیتهایی که با ذهن خلاق خود میسازند.
اما لنز دوربین خاصیت دیگری نیز دارد،ثبت کننده تصاویر جنگی نه روایتگر بلکه تکه ای از واقعیت را در جعبه جادویی عکاسی اش ثبت و ضبط می کند، برشی از حقیقتی که رخ داده تا روایت زنده ای از جنگ را به مخاطب ارائه دهد.
و امروز روایت ما در مورد مردی است که جنگ را از لنز دوربینش برای مخاطب توصیف کرده و در زمانه ای که مانند امروز مدرنیته جهان را به سخره نگرفته بود با دوربینی نه چندان مدرن، حقیقتی تلخ اما عریان و زنده را ثبت و ضبط کرده است.
مصاحبهایی که میخوانید حاصل گفتوگوی ما با سید رضا هاشمی متولد سال ۴۹، دارنده دیپلم افتخار عکاس خبری، برنده چندین مقام از جشنواره داخلی و خارجی و عضو انجمن عکاسان خبری وُرلد پِرِس فتو هلند است که در عملیات کربلای چهار حضور داشته و از غواصان و امدادگران این عملیات بوده و عکاس دفاع مقدس است:
* جنگ تحمیلی از کی وارد خانوادهتان شد؟
سال ۵۷ که انقلاب شد هشت سالم بود و در زمان جنگ حدود ده سال داشتم؛ پیش از اعزام به جبهه پدرم در حسینیه اباذر سید محله جز هیات امنا و بسیج بود.حسینیه برایمان پایگاه اول انقلاب بود و تعاون سپاه در آن جا قرار داشت. سردار شهید ابراهیم وکیل زاده اولین فرمانده پایگاه و رئیس تعاون بود.فضای جبهه و جنگ برایمان ناآشنا و غریب نبود.
در چهارده سالگی مسئول بسیج نوجوانان بودم و در سال ۶۵ تصمیم گرفتم به جبهه بروم.
*خانواده مخالفتی نداشتند؟
چرا مخالف بودند. همان اوایل سال ۶۵ با یکی از دوستانم عادل بزرگی تصمیم گرفتیم از طریق جهادسازندگی به جبهه برویم. یک روزغروب به مادرم گفتم می خواهم به جبهه بروم، فکر کرد شوخی میکنم! وصیت نامه را نوشتم به سید محمد موسوی نژاد یکی ازاعضای هیات امنای مسجد دادم. صبح ساعت هشت وسایلم را یواشکی جمع کردم و رفتم. مادرم وقتی فهمید به پدرم اطلاع داد .
قرار بود به عنوان راننده لودر به جبهه اعزام شویم،اما خانواده ام دست به دامان عین الله وکیل زاده جانشین پایگاه بسیج محله امان شدند تا من را برگردانند، خلاصه نخستین اصرار برای رفتن بی نتیجه ماند و با گریه به خانه روانه شدم.
* نسل شما نسل خاصی بود. آقای حسن مستشرق یکی از شخصیتهای کتاب آن بیست و سه نفر که مازندرانی است به گفته خودش برای اعزام به جبهه دست به خودکشی می زند! برخی نیز اعتصاب غذا میکردند. شما چه کردید؟
خانواده ها همیشه نگران فرزندانشان هستند و حاضرند کوچکترین خاری به پای فرزندانشان نرود و داستان من و خانواده ام نیز همین طور بود اما من سر داغ و پر شر و شوری داشتم؛ وقتی دیدم از طریق پایگاه مسجد اباذر که نزدیک خانه مان است نمیتوانم اقدام کنم و با سد مخالفت های خانواده ام روبه رو هستم ، از طریق مسجد صبوری اقدام کردم. در مسجد به فرمانده پایگاه گفتم خانواده راضی هستند. برای مرحله بعدی وقتی خانواده ام دیدند اصرار به رفتن دارم، موافقت کردند. خرداد سال 65 برای آموزشی به پادگان قدس آمل اعزام شدیم. در این مرحله به عنوان امداد گر و تک تیر انداز ثبت نام کردم.
*در واقع شما حدود شانزده سالگی به جبهه رفتید. آن زمان کودکان و نوجوان آشنایی ویژهای با عرصه جنگ نداشتند و حتی دشمن روی حضور آنها در جبهه مانور تبلیغاتی میداد نمونهاش را در کتاب آن بیست و سه نفر میخوانیم. این کار را سخت نمیکرد؟
ما آن زمان کودکان و نوجوانانی داشتیم که احساس وظیفه میکردند؛ حتی برخی سنشان به چهارده سال هم نمی رسید، من یک عکس از رزمندهای به نام محمدرضا شربتی دارم که آنقدر نحیف و کوچک بود که با خود فکر می کردی این کودک چه سر نترسی دارد و چطور می شود که کودک ونوجوانانی که باید اکنون در پی درس و بازی های کودکانه باشند شجاعانه لباس رزم به تن کرده تا از مام وطن دفاع کنند.
باید گفت از این افراد در قسمتهایی استفاده میکردند که توانش را داشته باشند،یکی آشپز میشد و یکی مثل من در بخش امدادگری استفاده میشد.
*در برخورد با فرهنگ دفاع مقدس از فضای شهادت طلبی میگویند. آیا واقعا این فضا وجود داشت؟
راستش را بخواهید وقتی می گویند برخی عطر شهادت می دهند شاید بسیاری نتوانند این مساله را درک کنند اما زمانی که نخستین بار وارد فضای آموزشی جنگ شدم افراد مختلفی را دیدم از افراد مذهبی گرفته تا پیرمردانی که حتی توانایی اقامه نماز را به دلیل کهولت سن نداشتند،ولی چه اتفاقی رخ می دهد که کسی بتواند عزیزترین دارایی خود که همان زندگی و حیات است را فدا کند؟آیا با زور می توان چنین چیزی را از کسی طلب کرد؟ قطعا خیر…کلاس های عقدیتی و فرهنگی، دیدن رشادت های رزمندگان،جانبازان و شهدا همه سبب می شد تا این روحیه تقویت شود و شکل بگیرد.
* نقش امام در این برهه و اعزام افراد به جبههها چه بود؟ و چرا حرف امام حجت بود؟
امام خالصانه برای سعادت اسلام تلاش میکرد و این نگاه خالصانه در رفتارش مشهود بود. حرف امام بر دلها مینشست .مردم وقتی میدیدند امام می فرمایند رزمندگان به جبهه بروند و شهادت را سعادت می دانست برایشان حجت تمام می شد.
یک رهبر باید کاریزما داشته باشد و امام خمینی آن کاریزمای لازم را برای هدایت جامعه را در خود داشت و مردم حرفایش را با گوش جان می پذیرفتند.
* شما عکاس هم هستید. از چه سالی حس کردید که نگاه کردن از دریچه دوربین در سرنوشتتان است؟
من به عکاسی پیش از سال ۶۵ علاقه داشتم. یکی از بستگانم به عنوان کادو برای من از خارج دوربین آورد و من از طبیعت عکس میگرفتم. در هنگام اعزام به جبهه، دوربین را همراهم بردم. با اینکه آن زمان حرفهای نبودم اما وقتی نگاه میکنم، سوژه یابی و خط طلایی را با وجود نگاه اولیه لحاظ می کردم، هرچند یک مقدار ایراد داشت اما مستند سازی میکردم. من عکسی از دو شهید دارم که یکی مشخص بود شهید میشود. این سوژه،عکس فوق العادهای بود. ثبت عکس شهید ایرج جلالی از محمود آباد و شهید حسین مهربان از بهشهر برایم ماندگار و خاطره ساز شد، هرچند بعد ها دوربین در زمان غواصی دچار مشکل شد و حسرتی بزرگ در دلم ماند.
* سوژه یابی شما بر چه مبنایی بود. الان به اقتضای شرایط عکس گرفتن و تهیه خبر از برخی مراسمها و مکان ها ممنوع و مشکل است. آن زمان عکس برداری سخت نبود؟
آن زمان سیستم عکاسی مثل امروز نبود خیلی از دوستان خودم مثل امیر علی جوادیان عکاس جنگ، کاوه گلستان عکاسی که در جنگ کردستان کشته شد در زمان جنگ با دوربین های حرفه ای حتی گاهی برای نشریات خارجی عکس برداری میکردند و واقعیتهای جنگ را انعکاس میدادند. کسی آن موقع مانع عکس برداری نمی شد ما آن موقع به یگان زرهی می رفتیم که توپ های جنگی به سمت ابوفلفل و فاو مستقر بود آنجا پشت آنها عکس یادگاری می گرفتیم. آن زمان بحث امنیتی مطرح نبود.
*این یک آسیب نبود؟
آن زمان حفاظت عملیات زیاد باب نبود حداقل کسی مانع من نشد.
*تاثیرگذار ترین عکستان چه بود؟
من دو مقطع عکاسی کردم یکی سال ۶۵ و یکی سال ۶۸ که به عنوان بسیجی به مقر درگیری با کومله دموکرات رفتم. بهترین عکس من عکس دو شهید و عکسی است که شب قبل از عملیات از تمیز کردن اسلحه گرفتم، سه نفر در عکس شهید شدند. یکی دو تا عکس هم شب عملیات در پالایشگاه آبادان که مقر ما برای عملیات غواصی برای ام الرصاص بود از تاثیرگذار ترین عکسهای من بود. عکسهای یادگاری از آقای ذبیحی و شهید احمدزاده هم گرفتم که یادگاری خوبی برای من است .
*شما برای جنگ و دفاع از وطن آمده بودید،آیا عکاسی می توانست نوعی دفاع از وطن باشد؟
من به جز عکاسی امداگر و غواص بودم اما باید بگویم یکی از عناصری که می تواند رشادت ها و غیرت جوانان ما در آن دوره را به این نسل که هیچ چیزی از جنگ و فدای جان و آوارگی و موشک باران و رقص مرگ زیر آتش دشمن نمی داند ، نشان دهد همین تصاویر ماندگار است،تصاویری که روح دارد و زنده است و می تواند هرچند تلخ اما مخاطب را با برشی از تاریخ رو به رو کند،جوان 14ساله اکنون نمی داند چه خون ها پای آزادی این سرزمین ریخته شده تا اکنون با فراغ بال درس زندگی کند اما ثبت آن لحاظات و بازروایت آن در جهانی که با آن دوران بسیار متفاوت است خود نوعی پاسداری از ارزش ها محسوب می شود.
تاکنون فیلم های زیادی از جبهه و جنگ ساخته شده و عکس های زیادی نیز در گالری های مخصوص به نمایش درآمده اما در برابر تغییرات این زمانه باید بیشتر روی موضوعات به نمایش درآمده کار کرد تا مخاطب بتواند همذات پنداری کند.
شما هم معتقدید دفاع مقدس مدرسه انسان سازی بوده است؟ و این مدرسه آیا تاکنون در عصر حاضر به درستی به نمایش گذاشته شده است؟
قطعا بله،فکر می کنید تمام انسان هایی که به جبهه رفتند دارای صفات خصایل کامل انسانی بودند،این طور نبود،فضای جبهه و جنگ نوعی مدرسه بود که هر انسانی را بسته به درجه خلوصش به کمال می رساند،شهدایی مثل شهید طوسی، حاج حسین بصیر، شهید علی رضا بلباسی و شهید شیرسوار، در این جنگ حضور داشتند. با شروع جنگ شهید شیرسوار از فضایی دیگر وارد دفاع مقدس شد در واقع مانند “حر” بود و با آمدن به جبهه آن چنان تغییر کرد و انقدر به درجات خلوص و ایمان رسید که دیگر گذشته اش به چشم نمی آمد.
به عنوان یک نوجوان چگونه با عکاسی جنگ برخورد کردید؟
فضای معنوی موجود در جبههها گاها باعث می شد سوژه هایی را که در وضعیت نامطلوبی بودند برایم سخت و طاقت فرسا شود من سن کمی داشتم و دیدن شهیدی زمانی که در خون خود می غلتند و ثبت و ضبط آن لحظه برایم دشوار بود،با این وجود تمام سعی من این بود که حقیقت را برای نسل آینده ثبت کنم و اقشار مختلف مردم را در منطقه نشان دهم. سعی میکردم تمام صحنههایی که عکاسی میکنم، طبیعی باشند و بازسازی شده نباشد.
طرز برخورد رزمندگان با عکاسها خوب بود و البته این به شخصیت عکاس هم بستگی داشت. اگر مثل خودشان میشدی به راحتی تو را میپذیرفتند. من با آنها زندگی میکردم و سعی میکردم از آنها عکسهای کارگردانی شده و غیر طبیعی نگیرم. آنها هم چون به دوربین من عادت کرده بودند دیگر جلوی دوربین راحت بودند و ژست نمیگرفتند. چون در کنار هم زندگی میکردیم.
*اقای هاشمی با عکس ها چه می کردید؟شما در آن زمان آیا در نشریهای حضور داشتید؟
عکسها جز جدا نشدنی زندگی من است ، متاسفانه آن زمان در نشریه ای فعالیت نمی کردم تا برای چاپ آن اقدام کنم اما آرشیو کاملی از آن را با خود به خانه آوردم،این عکس ها اکنون در آلبوم خاطراتم موجود است و باید گفت هیچگاه تاریخ مصرف آن به اتمام نمی رسد.
اما از سال 70 به دلیل علاقه ام به رشته خبری وارد این حرفه شدم.
* بعد از آن هم نخواستید جایی منتشرشان کنید یا نمایشگاهی بگذارید؟
تجربه ثابت کرده برخی نهادها عکسها را به نام خودش منتشرشان می کنند،قرار است نشست و کنگرهای با حضور بچههای کربلای چهار برگزار شود و عکس ها جمع آوری و آرشیو شود.
*متاسفانه سینماگران همه واقعیتهای جنگ را نمیگویند و کلیشهای فیلم میسازند. یعنی کسی از جنگ نترسید؟
چرا بچههایی داشتیم که شب عملیات ترسیدند. خیلی ها ترکش خوردند و صدایشان در نیامد اما برخی هم با کوچکترین خراش داد و هوار میکردند. ما برخی جاها را بزرگنمایی و برخی جاها کوچک انگاری کردیم. درست خاطرم نیست حضرت امام یا رهبر فرموده بودند «اگر جنگ خیلی راحت بود ما هشت سال جنگ نمی کردیم، اگر عراق خیلی ضعیف بود ما هشت سال جنگ نمیکردیم.»
ما فاو را گرفتیم و زود از دست دادیم. باید دید چرا؟
* راستی شخصیت فیلمهایی مثل اخراجیها واقعیت داشت؟
بله واقعیت داشت. خیلیها وقتی به منطقه رفتند از این رو به آن رو شدند و “حر” زمانه خود شدند.
* شاید چون تجربه کافی نداشتیم.
دقیقا همین طور است. بعد از عملیات مرصاد ملت به جوش آمد و به مناطق جنگی رفتند و دوباره اعزام ها شدت گرفت.
ما از لحاظ تسلیحاتی حمایت نمیشدیم.
*شما غواص و امدادگر هم بودی از آن تجربه ها برایمان بگویید؟
پس از دوره آموزشی و مرخصی بعد از آن نزد شهید علیرضا بلباسی، گردان امام محمد باقر رفتم، گفتند که گردان من ازدحامش زیاد است .
در نهایت به گردان حمزه سید شهدا رفتم. سردار مرتضی قربانی، سردار طوسی و حاج حسین بصیر از ابتدای آموزش کربلای چهار ما را انتخاب کردند و اولین گروه امدادگر گردان عاشورا با فرماندهی سرداراباذری شدیم.
شب به مقر رسیدیم و گروه ها داشتن به عملیات می رفتند. ابوفلفل رودخانه زیادی دارد و به اروند وصل می شود که همراه با جزر آب بالا و همراه مد آب پایین می رود. آموزش غواصی ما آنجا شروع شد. سه ماه صبح تا شب در نهر ابتدایی آموزش دادند. بعد از یک ماه، ما را به دهانه فاو بردند که به خلیج فارس وصل میشود. ما یک زمان طلایی حدود ۳۰ تا ۴۵ دقیقه بین جزر و مد داشتیم تا به آن طرف برویم. اگر زمان را از دست میدادیم به سمت عراق یا به سمت خلیج فارس می رفتیم.
*تجهیزات کافی برای غواصی وجود داشت؟
تجهیزات برای آموزشی همان قایق ها و امکانات والفجر هشت را برای ما آوردند. کهنه بود اما بد نبود. برای عملیات کربلای چهار برای ما لباس های یکدست دو رو که یک طرف پلنگی و یک طرف مشکی بود آوردند. سلاحهایی که در شب عملیات به ما دادند نو بود. یک سری کیسهها آتروپات آوردند که بعد از برخورد با آب سرد، گرم میشد.
در خصوص عملیات کربلای ۴ توضیح میدهید؟شما در آن عملیات حضور داشتید!
برای عملیات کربلای چهار، چهار لشکر بودند که دو گردان از هر لشکر غواص بودند. لشکر ۲۵ کربلا غواصان خط شکنشان گردان عاشورا بود. حساس ترین منطقه را به ما دادند. آنجا فضای جالبی داشت. من قبل جبهه کونگ فو و ژیمناستیک کار میکردم ،یک طرف نانچیکو و طرف دیگر دوربین را گذاشتم در کیسه تا بتوانم عکس بگیرم. من دسته سه بودم به عنوان امدادگر و کمک تیربارچی فعالیت می کردم.
در منطقهای که به ما دادند کنارش نهر بود باید از نهر رد می شدی و تازه به اروند رود می رسیدی،عراقی ها هشت پرهایی با تیرآهن های 180 و20 در آب کار گذاشته بودند تا توان عملیات نداشته باشیم،هرچند این هشت پر ها در شب نمایان نبود و ما با طلوع خورشید آن ها را دیدیم اما هدف که دفاع از وطن باشد هیچ مانعی نمی توانست نیروی اراده بچه های خط شکن ما را کم کند،بالاخره با مشقت های فراوان بچه های سپاه راهی برای نفوذ باز کردند.
ما را از کنار خط اروند و مسیر دیگری بردند. ناگفته نماند شب قبل دو نفر از هر گردان لباس غواصی پوشیدند و به سمت عراق رفتند تا حرکت ایذایی کنند و حتی خود را به دشمن نشان بدهند و برگردند.
*هدف چه بود؟
عراق فکر کند که ایران نتوانست عملیات کند و پشیمان شده؛ آنها می دانستند که قرار است عملیات شود شایعاتی در خصوص لو رفتن عملیات پخش شد؛ برای همین در شب عملیات آسمان را منور باران کردند، ما به هم رزمانمان با طناب وصل شدیم تا زمان طلایی را از دست ندهیم و مستقیم برویم.
زمانی که به آن طرف می رسیدی اول سیم خاردار بود، بعد هشت پر، بعد مین ضد نفر قرار دادند. ابتدا گروه تخریب چی، سپس فرماندهان و بعد آن ما بودیم. طناب در وسط راه گره خورد و ما را از مسیر خارج کرد. عراقیها یک سری هواپیمای معروف به قار قارکی داشتند که به ارتفاع می رفتند و منور چلچله می زدند که همه جا را روشن میکرد و این کار ما را سخت تر کرده بود.
نیروهای عراقی یک سری سنگرهای بتن آرمه ای ساخته بودند که قطرشان یک متر بودو فقط یک دریچه داشت که لوله ضد هوایی از آن خارج شده بود. از غروب شروع به تیراندازی می کردند تا خود صبح تیر اندازی قطع نمی شد.
وقتی به آب رسیدیم لولههای ضد هوایی به سمت آب شلیک میکردند و بسیاری از هم رزمانم شهید شدند.
در گردان عاشورا بیشتر بچه ها از اهالی نکا بودند ، با شلیک هرگلوله جلوییها جانباز، زخمی و شهید می شدند حتی پیکر مطهر برخی متلاشی شد.
*در خصوص عملیات کربلای 4گفته بودند تا لحظه آخر اجازه تیر اندازی نداشتید، درست است؟
تا لحظهای که متوجه ما نشدند اجازه تیر اندازی نداشتیم. چند عراقی به سمت ما تیر اندازی میکردند؛ وقتی شهید حسین مهربان که از اولین ها بود موانع را رد کرد عراقی ها فرار کردند. زمانی که به کنار ساحل رسیدیم آرپیچی زن ها بدون توجه به خط آتش آرپیچی پشت سرشان، اقدام به آرپیچی زدن کردند که همین سبب کور شدن و آسیب دیدن عده ای شد. بلبشویی بود از یک طرف تیر و ترکش می آمد و از طرف دیگر جنازهها و زخمیهایی که در آب بودند و مدد می خواستند.
باید بگویم آن روزکربلایی بود. من و شهید ایرج جلالی و چند تن از بچه ها توانستیم خود را به ساحل امن برسانیم، از ۴۵ نفر تنها ده تن سالم و یکی دو نفر مجروح مانده بودیم..
*شما چه کردید؟
وقتی به آن طرف رسیدیم دیدیم خمپاره 60 عراقی ها به سمت ایران نشانه گیری شده است،تصمیم گرفتیم خمپاره را برعکس کرده و به سمت عراق شلیک کنیم. تجربه کافی برای شلیک این خمپاره نداشتیم اولین شلیکمان به زمین اصابت کرد، گلوله دوم را گذاشتیم شلیک کرد ، با سومین شلیک لوله ناپدید شد و ما دنبالش میگشتیم. صبح فهمیدیم با هر شلیک، به واسطه ضربات شلیک، خمپاره انداز زیر زمین رفته است.
*غواصها برای ما تداعی دستهای بسته با بند پوتین و زنده به گور شدن هستند. آن زمان در جبهه از این اتفاق خبر داشتید؟
نه آن زمان چیزی نشنیده بودم. آن ها در منطقه ما نبودند آن ها را عراقی ها قیچی کردند. فکر می کنم برای گردان امام رضا بودند. از لشکر ۲۵ کربلا نبودند. شرایط غم انگیزی بود. نیروهای پیاده صبح رسیدند، قایق ها به موانع خورده بودند و عده ای شهید شدند.
* به نظرتان نمیشد جنگ زودتر تمام شود؟
میشد ولی این نتیجه را نداشت در این صورت شاید بردی بود که طرف مقابل میکرد. صدام آن زمان مقاومت ما را دید و کم آورده بود.
در بعضی عملیات ها پنج نفر هم نبودیم ولی طوری مبارزه می کردیم که انگار یک گردان هستیم. حتی برخی جاها به جای نارنجک سنگ می انداختیم!
سخن پایانی؟
آرزو دارم به لبنان و غزه بروم و عکاس جنگ شوم. باید ایثارهای جبهه مقاومت ثبت شود تا برای آیندگان بماند.
انتهای پیام/