رقیه توسلی
به گزارش چامه شمال، صبح پاییزی، هجوم برگهای خشکیده و مغازههایی که تکوتوک برقشان روشن است. این ترکیب را نمیشود دوست نداشت. اما آنچه که امروز دل من را بُرده اینها نیست. پرچم است.
نرسیده به دور میدان، چشمم میافتد به قدوبالای پرچم. فکرش را هم نمیکردم روزی به سبک و سیاق نظامیها دست راستم را طرف شقیقه ببرم و به آن سلام بدهم. اما میدهم.
طرفهای ۸ صبح به این ملاحظه میرسم هر چه که با عشق مخلوط شود خاص میشود. خیلی خاص. فرقی هم ندارد. هر چه که باشد. میخواهد پارچه باشد یا کلمه یا آدامیزاد. مهم کیفیت عشقیست که با آن عجین میشود. مثل همین تکه ساتن براق که در باد، موج برمیدارد. مثل همین سه رنگ نجیب که متعلق به پرچم ایران است. ایران جان. کشوری که مادرم است. جهان من است و نمیشود با دیدنش یاد خیلی چیزها نیفتاد. مثلا یاد کرونا و بانوان مدافع سلامتش، زنان شجاع آتشنشان، یاد معلمان فداکارش، قالیبافها، شاعران، گلفروشها، یاد زنان سرپرست خانوار که هرروز نان سفرهشان را از رانندگی درمیآورند، یاد کشاورزان بانو، یاد خانمهای دستفروش، مددکاران و اساسا یاد جماعت والهای به نام زن. یاد تمام کسانی که برای رونق و پیروزی کشورشان دریغی ندارند. نه از بذل جان، نه دانش و نه مال.
روایت اول/
ته آذرماه است و امروز دومین رویداد رسانهای طنین کلید میخورد. به محض ورود به تالار مرکزی ساری، صندلیهای نارنجی را به فال نیک میگیرم. چون اساسا بنظرم پاییز فصل متمایزیست. فصلی که میشود پابهپایش ذوق و شور به خرج داد و نشست پای روایتهای تازه. پای فراز و نشیبهای مردمانی که جنس صبر و پشتکارشان طلاییست و اهل ماندن پشت درهای بسته نبوده و نیستند. مردمانی آبدیده. زنانی که به شکست و توکل و تکاپو در زندگی جور دیگری باور دارند.
مینشینم روی صندلی سوم در ردیف وسط و دوباره دعوتنامه را مطالعه میکنم. نوشته ما قرار است در محضر بانوانی کارآفرین و فعال اجتماعی باشیم.
اولین عزیز حاضر میشود در جایگاه. بمحض دیدنش پشت تریبون از او خوشم میآید. بدون ایراد هیچ کلامی. انرژی مادرانهای دارد که بواسطهاش، ارتباط اولیه برقرار میشود. صلابتش اندازه است و سن و سالی دارد که معلوم است خوشبحال من و باقی حضار شده. چون پیداست ایشان میخواهد به ما گرانترین متاع عالم را بدهد. تجربه.
خودش را "ثریا زائر اومالی" از نکا معرفی میکند. میگوید از سال ۵۷ دستش رفته به دوختودوز. معلم دوران جنگ است. معلم خیاطی. چون همیشه ایام دلش برای دختران و مادران سرزمینش تپیده.
از مرام و شیوه کاریش که آموزش برپایه تولید است میگوید. اینکه آموزش و تولید از هم سوا نیستند. اینکه طی این سالها قریب ۶ هزار نفر را وارد بازار کار کرده و در اکثر نمایشگاهها حضور پُررنگی دارد. و مهارت و هنر به مرور زمان او را به عرصه پوشاک و صنایع دستی وارد ساخته.
خانم زائر اومالی گریزی هم میزند به سال ۹۴ و تعریف میکند که از طرف فنی و حرفهای به جشنواره ای در شیراز دعوت میشوند و به بازدید از موزه مردمشناسی میروند. که آنجا پوشاک سنتی همه اقوام بود الا رخت و لباس بومی مازندران. میگوید من همانجا احساس کردم رسالتی به عهدهام گذاشته شد. پس عزمم را جزم کردم و رفتم دنبال پژوهش درباره پوشاک بومی استان. که طی هشت ماه تحقیق و تاریخخوانی و حمایت میراث فرهنگی، طرح و دوخت لباس من برگزیده و آثارم توسط وزیر وقت دکتر ضرغامی رونمایی شد و به ثبت جهانی رسید.
او از رویداد پیوند اقوام در کاخ سعدآباد هم میگوید که توانستیم جلیقههای اقوام را گردهم بیاوریم. آنجا ما با دست پُر رفتیم و موفق شدیم جلیقههای گلدوزی شده با المانهای ویژه مازندران را به معرض نمایش بگذاریم.
در ادامه هم میگوید هر خانه یک تولیدیست مادامی که هر خانمی لباسهای خانهاش را بدوزد. درواقع معنای بانوی کارآفرین همین است. و اعتقاد دارد باید در هر کاری باقدرت و انگیزه به پیش رفت. خواه دوختن باشد یا نوشتن یا تیمار کردن. میگوید من تا توان دارم این کار را انجام میدهم. چون دوخت و دوز در خون من است و سالهاست با آموزش و خیاطی ادغام شدهام. یکی شدهام.
هنوز بانوی کارآفرین پشت تریبون است و صدای تشویق ممتد همکاران پیچیده در سالن که ذهنم قِل میخورد جایی. جای دوری نه. یکسر میرود تا مغازه خیاطی که برای رفع امورات پوشاکم کمابیش به آنجا مراجعه دارم. زن نازنینیست. با چرخهایش خرج خانواده چهارنفرهاش را میدهد و ازقضا نصایح معروفی هم دارد.
مثلا میگوید؛ آدمها مثل پارچهاند. جنس دارند. ذاتشان، حریر و کرباس و تور و کتان و زر و اطلس و نخ است. یکی نیستند. و تاکید دارد روی داستان عاشقانهای به نام دوختن و باز دوختن و جا نزدن و کم نیاوردن. دقیقا مثل ثریاخانم اومالی. که سراسر سخنرانیش داشت ما را متوجه ممارست و پاپس نکشیدن در فراز و فرود زندگی میکرد.
روایت دوم/
تند و یکنفس شروع میکند. همین خصیصه کافیست که اول کاری برایم جذابیت ایجاد شود. پیداست برای وقت، ارزش زیادی قائل و شلوغ است. دکتر آسیه جوکار، پزشک متخصص طب ایرانی را عرض میکنم که میهمان دوم طنین است.
میگوید سال ۷۷ به مازندران، بهشت ایران آمدم و قسمتم این بود که پزشکی عمومیام را اینجا بخوانم. خطهای که خیلی دوستش دارم و مهربانی طبرستان حال من را خوب میکند.
نگاهش میکنم اینبار بعنوان مازنی که مخاطب تعریف ایشان است و کیفور شده.
ادامه میدهد به عنوان یک بچه درسخوان سعی کردم به زبانهای عربی و انگلیسی مسلط شوم و در مقطع دانشجویی در تشکلهای مختلف باشم و با همراهی دوستان، اولین تشکل دانشجویی مختص خانمها را راهاندازی کنیم. مجمع دانشجویی احیای تفکر اسلامی حضرت فاطمهالزهرا(س) را.
در سال ۸۶ اولین فرزندم بدنیا آمد، دستتنها و بدون کمک. سال ۹۳ دختر دومم و سال۹۵ فرزندان سوم و چهارمم که دوقلو بودند. و لبخندزنان ادامه میدهد اینها را بخاطر مسئله جمعیت و خانواده و فرزندآوری مطرح کردم.
ذهنم مشغول پردازش و تحلیل است و هنوز محو آمار جهد و تکاپوی ایشانم که توضیحات تازهتر از راه میرسند.
بعد بحث تخصص پیش آمد. در سال ۸۹ با رتبه ۴کشوری تخصص طب سنتی قبول شدم. که این یعنی مدیریت همزمان دانشجویی، بارداری، هیات علمی، تدریس و خانهداری که پیش رویم بود.
میگوید در سال ۹۸ بعنوان پژوهشگر برتر در حوزهی هیات علمی استان مازندران انتخاب و در سال ۴۰۱ا از نظر علمی استاد اول کشور در رشته طب سنتی شدم و نشان حکمت به من اعطا گردید.
خانم دکتر جوکار، تیتروار و سریع از زندگی پرثمرش حرف میزند و میگذرد اما من نه. ماندهام. ماندهام ابتدای سخنرانی. همانجایی که فهمیدم یکی از رازهای موفقیت ایشان چیست. فهمیدم این بانوی دانا اجازه نمیدهد زمان از کفش بگریزد و مدیریت دارد.
ویس میگیریم و میبینم سالن در سکوت و اشتیاق است تا بقیه روایت این خانم پرتلاش را بشنود. بداند که در گذر عمر چه بر دخترک درسخوانی میگذرد که مبدل میشود به الگو. میشود خانم دکتر مومنهای که بعدازظهرها کودکانش را برمیدارد میبرد مسجد محله تا همسایهها از شیطنتشان آسایش بیابند. که آنجا هم از زمان و مکان در دسترس استفاده کرده و میپردازد به فعالیت اجتماعی دیگری.
ایشان میگوید درحالحاضر در کنار مادر بودن، معاون آموزشی دانشکده طب ایرانی ساری هم هستم. چندباری از علاقهمندیش به فعالیتهای اجتماعی حرف میزند و ازاینکه معتقد است در بستر همه مشکلات بهداشتی و پزشکی باز معضل اصلی فرهنگ است.
میگوید از زندگیم یکیدوتایی مستند ساخته شد و من اینها را مدیون لطف خدا هستم. میگوید به جزئیات زندگی اهمیت بدهیم. به معرفی مشاهیر و پزشکان قدیمی بپردازیم. که ما اطبای نامآوری داریم در طول تاریخ. مثل حکیم طبری ترنجی. از اصحاب رسانه میخواهد به توانمندی بانوان ایرانی بیشتر بپردازند که پتانسیل زن مسلمان باید به جهان معرفی شود.
معلوم است که زندگینامه آدمهای ساعی و متخصص در بیست دقیقه خلاصه نمیشود و این تازه مقدمه و پیشدرآمدیست از زندگانی مفید این بانو... معلوم است که خیلی گفتنیها از قلم افتاده و ما خودمان باید جای خالیشان را پُر کنیم... و قرنهاست که میدانیم که نابرده رنج، گنج میسر نمیشود!
اینها را خطاب به خودم میگویم. وقتی خانم دکتر جوکار دیگر پشت تریبون نیست و حتما قرار است بعد از این محفل، پا تند کند سمتی که بیهوده نیست و عطر عقل آنجا هم پیچیده.
روایت آخر/
گالری گوشی را باز میکنم و به عکسی که چند ساعت پیش در میدان گرفتم خیره میشوم. به عکس پرچم باشکوهمان.
مادر شهید رضا حاجیزاده را دعوت میکنند به جایگاه. این مادر مدافع حرم، آنقدر خوشرو و مهربان است که دلم میخواهد بروم بالای سِن، کلی قربانصدقهاش بروم و بعد عکس مدنظر را نشانش بدهم. بگویم من امروز روی صندلی سوم در ردیف وسط این سالن جا خوش کردم و شنونده زندگینامه زنان موفق و افتخارآفرین ایران شدم. اما واقعیت بزرگتر این است که همهی ما، همهی بانوان خیاط و پزشک و نویسنده و آنهای دیگر میدانند رشادت شما و رزمندگانی که تربیت کردید این رخصت را به ما داده. صبوری شما این صندلی را امروز به ما بخشیده. اجازه داد ما راوی باشم.
آنوقت دلم میخواست از مدعوین بخواهم سر پا بایستند تا سرود ای ایران را عاشقانه و یکصدا زمزمه کنیم.
انتهای پیام/