و این ۵ نفر...

و این ۵ نفر...

جنگ تمام شد و 5 نفرشان برگشتند سرِخانه و زندگی اما با خود زخم‌هایی را به سوغات آورده بودند.

جوادصحرایی

به گزارش چامه شمال، در این میان "حسین مایلی" و "فرامرز فرحی" و "میررحمان لطیفی" علاوه بر زخم جنگ، حالا داغ برادر هم به دل داشتند.

"رمضان حقگو" و "اسماعیل حسامی" هم حالا می بایست خاطرات تلخ و شیرین، کنار فرمانده اسودی، صحرایی و دیگر همرزمان را مرور می‌کردند.

شب میزبانی از جوان‌های رزمنده رستمکلایی که حالا گَردِ سپیدِ میانسالی روی موها و صورتشان نشسته بود، به خاطره‌گویی گذشت.

با بذله‌گویی که از فرامرز سراغ داشتم، بغض یواشکی‌اش موقع خاطره گفتن، من را یاد ترانه محمد اصفهانی انداخت:

"پشت این چهره خندون / اون همیشه غصه داره"

فرامرز گریه اش را پنهان کرد تا ضیافت آن شب ما، رنگِ غم نگیرد.

فرامرز از تلاشش برای نجات دو اسیر عراقی گفت که دو رزمنده اصفهانی بنا داشتند دخلِ جفتشان را به خاطر جنایت‌هاشان دربیاورند اما پادرمیانی فرامرز، زندگی دوباره‌ای به آن دو عراقی که از ترس زهره‌ترک شده بودند، بخشید.

حسین هم از دلتنگی برای دیدن نامزدش گفت و از فرمانده صمد که شرط مرخصی و رفتن به رستمکلا را گذاشته بود، بیدارشدن حسین راس ساعت ۴ صبح.

حسین از شوق وصال که تنها چندماهی از عقدشان گذشته بود، دو ساعت زودتر از ۴ بیدار شد تا بهانه دست فرمانده ندهد.

رمضان، اسماعیل و میررحمان هم هر از گاه، وسط چرخاندن سیخ های کباب، سر می‌رسیدند و از این سو و آن سوی جنگ می‌گفتند.

رمضان در حجم دود کباب که چشم، چشم را نمی‌دید، از فرمانده صمد گفت و از بساط سیگار کشیدن‌هایش که بیشتر وقت‌ها، دور از چشم فرمانده پهن بود.

رمضان گفت: "یک روز از بخت بدم، سایه صمد را با آن قد بلندش، نزدیک خودم احساس کردم. در پلک به هم زدنی، سیگار روشن را توی جیب لباسم فرو کردم. سرخی سیگار، لباس و پوست تنم را سوزاند."

سیگار، تن رمضان را سوزاند، اما نگذاشت خط و خش به حرمت و اقتدار فرمانده صمد بیفتد.

جنگ تمام شد و چند درصد جانبازی، سهم آنها از جنگ شد؛ در عوضِ همه جوانی که پای میهن گذاشته بودند.

جنگ تمام شد و پُشته پُشته انتظار از آنها که قد یک وجب هم نباید پایشان را از راه و مرام جبهه بیرون بگذارند و اگر گذاشتند، تاوان آن، انگشت ملامتی است که به سویشان نشانه می رود.

جنگ تمام شد و پیری خیلی زود جای جوانی‌شان نشست.

و جنگ تمام شد و خوره‌ی فراموشی که افتاد به جان حافظه‌ی آدمهای جنگ برگشته و جنگ نرفته که جنگ را فقط از قاب تلویزیون دیدند و شنیدند؛ فراموشی روزهایی که این پنج نفر و پنج نفرهای دیگر این مرز و بوم، از عافیت، خوشی و زندگی گذشتند تا ما... .

انتهای پیام/


ارسال دیدگاه