عادت دارم روایتهای خبری را از ابتدا قلم بزنم و خواننده را از اول ماجرا با خود همراه کنم اما این گزارش اینگونه نیست و میخواهم اول، آخر داستان را بگویم.
دوست دارم باد پاییزی نکا صدایم را برساند به ساحت مسئولان ارشد این خطه. بخواهم از آنها که شنواتر باشند و فعالان حوزه صنعت را دریابند تا نخبههای مازندران از صرافت مهاجرت بیفتند و سرنوشت تولید این استان، سرنوشتِ تلخِ سهرابِ شاهنامه نباشد.
سورپرایز شدیم. سورپرایزی غمناک. ساعت ۱۰ صبح از فرط گیجی و ناباوری میخندیدیم. برق رفت و سلام علیکمان با کارکنان "نشر وارش" ساری آمیخته شد به تاریکی و کتابگردی مدیران فرهنگی مازندران ماند و جهانِ کتاب و روشنایی که نبود.
از نساجی شماره یک رد میشویم، از جلوی نساجی شماره دو هم همینطور. پشت شیشه سمندی درشت نوشته؛ "قصهاش دراز است...". تلخندی میزنم. مقصدمان، کارخانه نساجی شماره سه است.
هرساله آغاز سال تحصیلی در شهرها و روستاها در مدرسه منتخبی جشن گرفته میشود و مسئولین به همراه دانشآموزان و والدینشان، آغاز مدرسه را گردهم میآیند و زنگِ مهر به صدا درمیآید.
حکایت طرحهای نیمهتمام در مازندران مثنوی هفتاد من کاغذ است. حتی پروژههایی با قدمت ۲ دهه هم در این میان دیده میشوند و منحصر به یک بخش خاص نیستند و به حوزه های متعدد ورزش، فرهنگ و خدمات بازمیگردند.
29 خرداد 1403
روایتی از کشتارگاه صنعتی "دکتر حمید" پیش روی شماست؛
همیشه میپنداشتم که معدنکاری و خبرنگاری و دکلبندی از مشاغل سخت و زیانآور محسوب میشوند اما امروز دریافتم کسب و کاری چون کشتارگاه نیز صعب و طاقتفرساست.