سورپرایز شدیم. سورپرایزی غمناک. ساعت ۱۰ صبح از فرط گیجی و ناباوری میخندیدیم. برق رفت و سلام علیکمان با کارکنان "نشر وارش" ساری آمیخته شد به تاریکی و کتابگردی مدیران فرهنگی مازندران ماند و جهانِ کتاب و روشنایی که نبود.
از نساجی شماره یک رد میشویم، از جلوی نساجی شماره دو هم همینطور. پشت شیشه سمندی درشت نوشته؛ "قصهاش دراز است...". تلخندی میزنم. مقصدمان، کارخانه نساجی شماره سه است.
هرساله آغاز سال تحصیلی در شهرها و روستاها در مدرسه منتخبی جشن گرفته میشود و مسئولین به همراه دانشآموزان و والدینشان، آغاز مدرسه را گردهم میآیند و زنگِ مهر به صدا درمیآید.
حکایت طرحهای نیمهتمام در مازندران مثنوی هفتاد من کاغذ است. حتی پروژههایی با قدمت ۲ دهه هم در این میان دیده میشوند و منحصر به یک بخش خاص نیستند و به حوزه های متعدد ورزش، فرهنگ و خدمات بازمیگردند.
29 خرداد 1403
روایتی از کشتارگاه صنعتی "دکتر حمید" پیش روی شماست؛
همیشه میپنداشتم که معدنکاری و خبرنگاری و دکلبندی از مشاغل سخت و زیانآور محسوب میشوند اما امروز دریافتم کسب و کاری چون کشتارگاه نیز صعب و طاقتفرساست.
داستان زباله است. داستان بوی آزاردهنده زبالههایی که از میدان امام قائمشهر گاهاً استشمام میشود و اگر به جاده سیمرغ گذرتان بیفتد، آن را حتماً تجربه خواهید کرد.