دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

قُلچماق بود. خیلی قلچماق. توی لاتی و قمه کِشی و مَستی، رودست نداشت. اسمش توی لیست سیاه بود. اینطور که نصف عمرش توی حبس گذشت و مابقی صرف بدبخت کردن بچه های مردم.

رقیه توسلی

به گزارش چامه شمال، قُلچماق بود. خیلی قلچماق. توی لاتی و قمه کِشی و مَستی، رودست نداشت. اسمش توی لیست سیاه بود. اینطور که نصف عمرش توی حبس گذشت و مابقی صرف بدبخت کردن بچه های مردم. کارش این بود که یا مخدر بدهد دست مشتری یا تیزی بکشد روی خلق الله و خفت شان کند. سربراه نبود ابدا و هر شری از دستش برمی آمد آوار می کرد سر اهالی محل. اصلا خانه در قرمز سر پیچ شان معروف بود. خانه ی "بهرام مواد".

میخکوب اعلامیه ای شده ام که چسبانده اند به دیوار بقالی. باورم نمی شود. عکس او رویش خورده. عکس "بهرام مواد". با همان ابرو و چانه زخمی. همان نگاه غُرّنده. شبیه گذشته ها با دیدنش هنوز خوف می کنم. از آدم بظاهر مُرده ای که کسی دل خوشی از او ندارد اینجا.

بی آنکه بخواهم چند خاطره ی زمخت ردیف می شود توی ذهنم. خاطرات بد. سرم داغ می شود. منتظرم همسایه ها، کنجکاو شوند بیایند پای دیوار. چند نفری می آیند. بعد فهمیدن ماجرا، همه حالی دارند شبیه حال من؛ ساکت و بی آه. نمی شنوم کسی ابراز تاسف کند یا بکوبد پشت دستش که "وای حیف این جوان!" یا "ای دادبیداد" یا "خدا رحمتش کند". نمی بینم از هم درباره نحوه مرگش سوالی بپرسند. یا دلشان بسوزد برای او که چهل سالش هم پُر نشده. هیچی. همه صم بکم ایستاده ایم پای خبر.

بگمانم همه با هم یاد بدترین خاطره ای می افتیم که از بهرام مواد داریم. یاد آن بعدازظهر وحشتناک. که سر بدمستی، پدرش آقایحیی را از خانه انداخت بیرون و ویلان سیلان کوچه ها کرد. همانروز که همسایه ها، همسایگی کردند برای پیرمرد.

زیرچشمی به اعلامیه نگاه می کنم. به عکس متوفی. هاجر خانم و کبری خاله دارند با هم از قدیم ها حرف می زنند. از آنوقت که پدر و پسر، هنوز زنده بودند. از آقایحیی خدابیامرز که در جواب اعتراض مردم با سرافکندگی می گفت: شما ببخشید. اولاد ناخلف، استخوان گلوست. من پدرم، صبر ایوب دارم.

نمی دانم. نمی دانم چه بگویم. زبانم به جمله ای نمی چرخد. فقط احساس می کنم کسی هر چند دقیقه یکبار توی سرم فریاد می کشد؛ بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر...

پی نوشت:

مولا علی علیه السلام می فرمایند: آنگونه باشید که اگر مُردید مردم بر شما بگریند.


ارسال دیدگاه