یک شعار عدالت خواهانه ی کمی زودهنگام!
روایت های پدر و دختری؛

یک شعار عدالت خواهانه ی کمی زودهنگام!

گویا پیشترها با درسخوان ترها و بانزاکت ترها و بچه مثبت ها دمخور بوده و چندیست که با اهل مدها و پُر شَر و شُورها، گرم می گیرد و رفاقت می کند.

بهروز فرهمند

به گزارش چامه شمال، دخترک از مدرسه به خانه آمده، خوشبختانه همیشه روایت هایش را از کلاس و زنگ تفریح و آنچه میان او و دوستانش می گذرد - بیش و کم - برای ما تعریف می کند.

 نمی دانم اما چرا این یک فقره را از من و مادرش پنهان کرده؟

شاید این نشانه های "فردیت طلبی" و استقلال خواهی" است که دخترک در شروع ۹ سالگی، کم کم دارد از خودش بروز می دهد.

اما ماجرا چیست؟

جسته و گریخته به گوش ما رسیده در انتخاب دوستانش تغییرات اساسی داده.

به راوی خبر، اطمینان و اعتماد داریم.

گویا پیشترها با درسخوان ترها و بانزاکت ترها و بچه مثبت ها دمخور بوده و چندیست که با اهل مدها و پُرشَر و شُورها و هواداران رپ کره ای، گرم می گیرد و رفاقت می کند.(برای شما درباره رپ کره ای و «بی تی اس» بعدها چیزکی می نویسم.)

آن دسته ی اول، مثل خودمان از طبقه متوسط هستند، (راستی مگر طبقه ی متوسطی هم برجا مانده؟)، دسته ی دوم اما بیش و کم  از طبقه ی متوسط، آشکارا بالاترند.

این اختلاف را - در اولین نگاه - از خودروی مادرها و پدرها می شود فهمید، هرچند شاید سنجه ی چندان دقیقی هم نباشد.

بگذریم ... درباره تغییر رفتارش در انتخاب دوست با او سخن گفتم.

اول کمی انکار کرد، نه این که بخواهد دروغ بگوید؛ چون - گوش شیطان کر - تاکنون با دروغ گفتن، میانه ای نداشته است.

برداشت و فهم من از پاسخش این بود که به اهمیت انتخاب دوست و نقش یک رفیق و همراه خوب و متعادل و با ارزش های مشترک، در شکل گرفتن شخصیت خودش، هنوز چندان آگاه نیست و چه بسا همه چیز را بیش از یک "بازی" نمی بیند.

شاید هم حق با دخترک باشد و او با پدر سخت گیری روبروست که در این سن و سال، با او سرشاخ می شود و از هم اکنون می خواهد مفهوم "تضاد طبقاتی" را در کله ش فرو کند!

با این همه، کناری کشیدمش و گفتمش: پدرجان! خواهش می کنم "مهربانی و دوستی ت را با همه ی همکلاسی هایت - به تساوی - تقسیم کن".

چنان جدی این گزاره ی قصار را بر زبان راندم که کمرم پس از گفتن آن، رگ به رگ شد و به ناچار بر زمین نشستم!

باور کنید خودم هم نمی دانم چگونه سه مولفه ی عطوفت و اقتدار و عدالت خواهی را یکجا در آن جمله ی کوتاه چپاندم.

فکر می کردم شق القمر کرده م. در ته دل به خودم "دست مریزاد" می گفتم و حسابی کیفور شده بودم.

اینک اما زمانش فرا رسیده است که پدر عدالت‌خواه، بازخورد جمله ی - به زعم خود - طلایی ش را در پاسخ دخترک جست و جو کند و چون در بداهه چیزی نمی شنود، به چشمان او خیره می شود.

 نگاه دخترک هم اما چیزی جز حس پرسش و هاج و واج بودن به پدر بی نوا مخابره نمی کند.

آیا "کنش ارتباطی" شکست خورده است؟

اما این تیزهوشی کودکانه است که مثل همیشه معبری را می گشاید.

دخترک که می داند، پدر به دنبال شنیدن یک پاسخ قاطع، آن هم فقط از جنس مثبت است(!)  زیرکی به خرج می دهد و به یک "چشم گفتن"، بسنده می کند، شاید که بتواند خودش را از مهلکه برهاند.

حرکت او راهگشا می افتد، اما من که خوب می دانم هنوز نتوانسته م، او را اقناع کنم و چه بسا هنوز در مرحله ی "پیش از اقناع" مانده باشم، (مالکیت معنوی این جمله از جناب مسعود فراستی عزیز - منتقد - است که همواره گفته است:  بسیاری از فیلم ها در مرحله ی "پیش از نقد" می مانند.)

از این هم بگذریم .... همچنان با خودم درگیرم؛ تو گویی یک تکلیف تاریخی بر زمین مانده، بر دوشم سنگینی می کند.

در این هنگامه، مادر دخترک وارد گود می شود و دور از چشم و گوش فرزند، مرا مخاطب قرار می دهد که آقای همسر! کجای کاری؟ دوستی بچه ها که قرارداد ۲۵ ساله ی ایران و چین نیست!  بچه ها امروز با یکی رفیق تر می شوند و فردا  به یک بهانه بسیار ساده و شاید هم مضحک و خنده دار (از نگاه ما آدم بزرگ ها)، دیگری را به دوستی جدید می گیرند و پس فردا رفاقت بچه ها حکایت و ماجرای تازه ای را شاهد است و این چرخه همچنان ادامه دارد تا وقتی به یک ثبات فکری نسبی برسند.

هرچند همسربانو - شاید برای این که دل نازک بنده نشکند - اصل آن گزاره ی طلایی را تایید می کند اما این نکته را نیز یادآور می شود که آن "دوستی های ماندگار" و "رفاقت های پایدار" که شما در بایگانی ذهن خودت داری و آن را مراد می کنی و گاهی تا آخر عمر، در میان برخی از ما آدمیزادگان جاودانه می ماند، در سن و سال نوجوانی به بالا  شکل می گیرد.

تحلیل ش را منطقی یافتم، سری به نشانه ی تایید تکان دادم اما برای این که به اصطلاح، "خودم را از دسته نیندازم"، آب دهانم را قورت دادم و با قیافه ای حق به جانب، به بانگ بلند گفتم: خب، من هم از همین الان، فکر همان روزها را می کنم!

همسر از گوشه ی چشم، نگاهی انداخت و هیچ نگفت.

کسی چه می داند شاید این کلام آخر از زمره ی همان سخنانی است که همسران سیاستمدار و عاقبت اندیش، یا هرگز نمی شنوند یا راه صواب را در نشنیدن آن می دانند!

انتهای پیام/


ارسال دیدگاه