رقیه توسلی
به گزارش چامه شمال، آقای راننده با عذرخواهی، ترمز میکند و جلدی پیاده میشود. قبل رفتن از داشبورد چیزی برمی دارد شبیه دستمال پارچه ای.
مسیر دویدنش را که دنبال میکنم میفهمم جریان از چه قرار است.
یاد «باباعبدالله» میافتم، وقتهایی که روستا زوّار داشت. یاد دستمال چهارخانه قرمزش. یاد لبخند قاطی اشکهایش.
بیرون تاکسی، چند گروه زائر پیاده آقا علی بن موسی الرضا(ع) طی طریق میکنند. در دستههای ۱۰نفره. قریب به اتفاقشان رشید و جوانند. یکی در جمعشان پرچمدار است و روی بیرق سبزشان سلام دادهاند به امام زمان(عج).
من هم میشوم شکل آقای راننده. دست و پایم را گم میکنم با دیدن جمعیت و مشتاقی عجیبی میریزد توی قلبم. پیاده میشوم و سلام میدهم به ساحت هر دو امام. و اصلاً نمیدانم کی پرتاب میشوم به هشت سال پیش. به دم غروبی که باباعبدالله سوغات آورد خانهمان و پشتبندش ماجرای فروشنده بازار مشهد را تعریف کرد. گفت توی مغازه چند دانه تسبیح جدا کردم و رفتم پای دخل، که مغازهدار با محبت و صفا نگاهم کرد که:"قربون موی سفیدت! امام رضا خرید پدربزرگ مادربزرگارو حساب کرده از قبل. شما فقط دعامون کن پدرجان."
آقای راننده زود برمیگردد. منقلب است و عذرخواهیاش را دوباره تکرار میکند. از صدایش پیداست که اشک کم نریخته آنجا. در جمع مردان مسافر. با تک سرفه ای میگوید؛ "خانومم حاملهست. دکترش میگه مشکل نادری پیش اومده برا جنین. شاید نتونین بچهرو نگه دارین. یه هفتهای میشه کار زنم شده خون گریه کردن. دیروز خیلی امام رضا(ع) رو صدا کردم. خیلی. گفتم نوکرتم آقاجون! چون بیپول و گرفتارم، نمیتونم بیام پیشتون، صدامم نمیشنوین؟؟ قربون بزرگی آقا برم." و بعد بی اختیار گریه میکند و زار می زند پشت دستمال گلدارش.
زوّار پیاده، خلاف جهت اتوبان حرکت میکنند. کلی پای خسته و صورت سوخته عاشق میبینم وقت غروب آفتاب و قلبم میکوبد. مطمئنم سلام ها و اشک ها و لبخندهای زیادی قبل آنها می رسد پای ضریح. خدا به این گروه اجر بدهد که امروز واسطه خیر شدند که دلتنگ ها و زیارت نرفته هایی چون من، حسابی حرف بزنند با امام هشتم. مثلا بگویند؛ اگر جا دارد ما بُنجلها را هم بخر آقاجان...
انتهای پیام/
ارسال دیدگاه