دائماً یکسان نباشد حال دوران!

دائماً یکسان نباشد حال دوران!

اجازه می دهم چشمم مثبت ها را ببیند و راضی باشم. ولو یک انسان مختصر شاد.

رقیه توسلی

به گزارش چامه شمال، قیمت خودرو سر به فلک کشیده، درست... حساب پس اندازم کفاف عوض کردن مُبل خانه را نمی دهد، درست... گوشت قرمز شده کیلویی ۳۵۰ هزار تومان، درست... هر روز تبلت کهنه ام یک بازی جدید درمی آورد، این هم درست... شهرم سینما ندارد، تئاتر ندارد، نمی شود بی عذاب وجدان بروم گلفروشی یک دسته میخک بخرم، زنگ بزنم هواپیمایی برای بلیط، بیکاری عزیزانم روی نِروَم است، آشنایی پیشم زار می زند دستش خالیست و پول لباس ورزشی بچه اش را ندارد، جناب دزد موبایل خواهرم را کف رفته، ایزی لایف مادرم گیر نمی آید، به اداراتی گذرمان می افتد که دعا می کنیم کاش ارباب رجوع نبودیم، می شنوم همکاری توی شعرش به گردو و پسته و عسل می گوید یاران قدیمی، سود تسهیلات بانکی شده 23درصد و خیلی اتفاقات تلخ دیگر، همه شان از بیخ و بُن درست، اما اینجور که نمی شود. نمی شود هی فکر کرد و غصه خورد و افسرده شد.

دیروز غروب داشتم به مورچه های توی ایستگاه اتوبوس نگاه می کردم که چطور هر جا به مانعی می رسیدند، می ایستادند. یک مکث کوتاه. بعد راهشان را از مسیر دیگری ادامه می دادند. از عقل مورچه ای شان خوشم آمد. برنمی گشتند، متوقف نمی شدند، چندتا کوچولوی سیاه که مصمم بودند رو به جلو راهشان را با هر مشقتی که هست پیدا کنند.

پنج شنبه است و دارم برای رفع دلتنگی، عینک آقاجانم را تمیز می کنم. با گوشه ی بلوزم. همانطور که او اینکار را انجام می داد. نگاه می کنم به بخار قابلمه قورمه که تا یکساعت دیگر کاملا جا می افتد، به کاسه گل مرغی که هدیه دوستی عزیز است، به نور آباژوری که روشن کرده ام، به صدای "آقای راغب" که از عشق می خواند، هر چند غمگین. و بو می کشم. بوی کتلت محشری از هود همسایه آمده تا داگ و حالا در هال ما پرسه می زند. به چیزهای روشن و زیبا و حال خوب کن توجه می کنم. ذهنم را دور می کنم از اخبار سیاه. اخباری که توان رویارویی ام مقابلشان قد جان همان چند مورچه ایستگاه است برابر سنگ و آهن و خیابان شلوغ. کم است، شاید هم هیچ است. اما اراده ام نه. بردباری ام نه. اجازه می دهم چشمم مثبت ها را ببیند و راضی باشم. ولو یک انسان مختصر شاد. هر چند می دانم رنج ها بدون کلید هم از در خانه می آیند داخل اما بی امید نمی شوم. از خودم و همه سوالی مشترک می پرسم؛ زندگی مگر دیدن همین جزئیات نبود؟ مگر جزئیات، کلیات را نمی سازند؟

صدای فلوت دختر همسایه می آید. فالش فالش. تازه کار است. بدم نمی آید و گوش می دهم به ساز زدنش. سعی اش را دوست دارم. تسلیم نشدن اش را. معلوم است که برای بهتر شدن خیلی زحمت می کشد. از روی ساعت های تمرینش می گویم. البته پیش خودمان بماند نُت ها و آواها اینقدر گوشخراش اند که نمی فهمم دارد فلوت می زند یا نی یا ساکسیفون؟

پی نوشت
پیامبرمان(ص) می فرمایند:
دنيا متحول است و ثبات و قرار ندارد.


ارسال دیدگاه