رقیه توسلی
به گزارش چامه شمال، به محض دیدنم، با ذوقی عجیب اشاره می کند به عَلَمی که چسبانده به شانه اش. سرپا شور است بچه و قبل اینکه سوالی بپرسم، خودش شروع می کند به تعریف کردن؛ که بیرق را مادرش امروز از توی کمد درآورده. که چون ده تا آیه حفظ کرده اجازه دادند پرچم را او امسال آویزان کند سر در مجتمع. که با باباعلی اش می خواهد این کار را انجام بدهد. که می داند امام حسین کیست. که خوشحال است او و دوستش "کامیار" دوتایی سربند همرنگ خریده اند برای محرم. سبز. سبز فسفری.
روزم رنگ می گیرد با دیدن همسایه ی شیرین زبان. اجازه نمی دهد کمکش کنم. عَلَم هم قد خودش است. فقط رضایت می دهد در آسانسور را نگه داشته باشم تا او که پیچیده در پارچه مخملی منقش به نام زیبای سیدالشهداست خارج شود. سر جایم می مانم و به قدم های کودکانه اش که حامل بزرگترین پیام تاریخ است خیره می شوم. اُبهت صحنه زیاد است. لطافت و شاعرانگی حرف های این پنج ساله قد یک روضه تکانم می دهد. پسرِ مدیرِ ساختمان دارد می رود پیش بابایش تا به خانه مان، نور و آبرو و برکت بدهد.
در را می بندم و روی دکمه منفی یک که می زنم، موبایلم ویبره می گیرد. اس ام اس دارم. پیامکی ورای تمام پیام ها. جوری که خواندنش فرق می کند با این معمولی ها و روزمره ها. از آنهاست که لبخند می کارد توی صورتم و می شوم هم احساس آقارضا. حالم نو می شود. شکل آقارضا و آقاکامیار انگار دستی به من هم سربند سبز می دهد. سبز فسفری. سبز روشن روشن. با خودم می گویم؛ کاش من هم امام حسین را بشناسم و درک کنم. شکل همین طفل عاشق که حق داشت توی پوست خودش و توی این آسانسور نگنجد!
سه باره عنوان پیام را می خوانم؛ خادم الحسین گرامی سلام...
انتهای پیام/
ارسال دیدگاه