نوبت عاشقی

نوبت عاشقی

چامه / رقیه توسلی

هوای زیارت می کنم. دلم یکهو غنج می رود برای حال و هوای حرم. برای شلوغی مشهد. برای کبوترهای خاص. برای صحن انقلاب و جمهوری و فرش های قرمزی که هزار سال می شود انگار رویش ننشسته ام و به عاشقی نقاره زن هایش گوش نداده ام.

مامان! قرص فشارت... آره یادت نره قبل رفتن بخوریش... سفارش نکنم دیگه اون سبزه مال معده ته، زرده مال قلبت... به سمیراخانم گفتم اگه زبونم لال، حساسیتت عود کرد چه کار کنه... باز غذای چرب و چیل سفارش ندی... دوتا اسپری گذاشتم برات...  دیدی نفست چاق نبود سوار ویلچر شو... روسری نخی بلنده رو گذاشتم وسط ساک سورمه ای. آره اون بهتره، همونو بپوش... ببین مامان اصلا خودم دوباره به خانم موسوی زنگ می زنم اینجوری خیالم راحتتره... قربونت برم چرا فکر می کنم بی توجهی به حرفام. دوروبرت شلوغه یا گوش ات با من نیست؟... نکنه بازار رضایی، هان؟... الو مامان کبری... الو، الو...
صدا ذره ذره دور می شود و دیگر چیزی نمی شنوم. دارم روی بالکن لباس پهن می کنم. شکرخدا اینقدر آپارتمان علم شده دورمان که نگو. جهت مکالمه را نمی فهمم. بگمانم همسایه نگران باید از ساختمان کناری باشد.
زیرلبی می گویم؛ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع) و هوای زیارت می کنم. دلم یکهو غنج می رود برای حال و هوای حرم. برای شلوغی مشهد. برای کبوترهای خاص. برای صحن انقلاب و جمهوری و فرش های قرمزی که هزار سال می شود انگار رویش ننشسته ام و به عاشقی نقاره زن هایش گوش نداده ام. دلم غنج می زند برای مامان کبری. برای او که شک ندارم حالا قبراق ترین زائر است اما دختر دلواپس اش نمی داند. حواسش نیست که امام رضا چه می کند با قلب مهمانانش، با نفس شان، با پای کم بنیه شان. که حال مامان کبری بهترین حال عالم است الان. الان که دارد دور ضریح می گردد. الان که طلبیده شده. الان که دارد اسم دانه دانه بچه هایش را می برد و دعاگویی شان می کند. الان که هی ته جملاتش یک یاضامن آهو می گذارد و اشک شکرش را پاک می کند با گوشه ی همان روسری نخی بلند.
دختر مامان کبری! ما آدمیزادها کلا اینطوری هستیم حتی اگر چهل پنجاه شصت ساله مان هم باشد گاهی سر درنمی آوریم چی به چی است؟ کاری اش نمی شود کرد. بعدم اینکه دختر مامان کبری! نگران نباش. چون اصلا توی بهشت، اسپری به کار نمی آید. حساسیت کجا بود، فشار یعنی چه. قرص های زپرتی کم زور را هم می شود ندیده گرفت. فقط خواهشا این بار که تلفنت آنتن داد دیگر مادر مادرت نباش. مضطرب نباش. تنها از مَشتی کبری خانم یک کلمه حالش را بپرس. ببین چطور شکفته و شاداب کلی حرف پیش می کشد. چقدر همصحبتی می کند. چطور از شفا می گوید بعد هم از خودش که هیچ کسالتی ندارد.
رخت ها را پهن می کنم و سبد به دست می ایستم به تماشای ابرها. آسمان آبی نیست. سفید یکدست است. نفس عمیق می کشم و نمی دانم چرا بی هدف مانده ام توی بالکن. می خواهم برگردم که صدای اذان ظهر می پیچد. دلم باز می شود و لبخندم می آید. خانجان همیشه می گفت: وقت اذان، وقت دعا و اجابت است. یک آیه الکرسی بخوان و به خدا بگو توی دلت چه خبر است مادرجان...


ارسال دیدگاه