بعدِ بیست سال کار روزنامه، سر که برمی گردانم عقب، همه جا او را می بینم... مادرم را، طاهره خانوم جان.
دوست داشتم وکیل بشوم. بروم دانشگاه تهران، حقوق قضایی بخوانم. خُب نشد. البته که این نشدن داستان دارد. بهرحال گردونه بختم گردید و یکجورهایی خدا انگار خواست به کام مادرم بچرخد. بر وفق طاهره خانوم جانی که همیشه دلش می خواست توی بچه هایش یکی کاتب از آب دربیاید. قلمزن عین ابوی خدابیامرزش "شیخ علی".
البته که قربانش بروم در مسیر رسیدن به آروزیش خیلی هم ساعی بود. خیلی اندیشه مند. مثلا چادر سیاهش را می کشید سرش و می رفت با دفتر جلد ضخیم آنتیک که آن سالها برای خودش ارج و قُربی داشت برمی گشت خانه. بعد با ذوق و شوق می گذاشت بغلم و می گفت؛ مبارکا، "علایی"، سه تا بیشتر از اینها نیاورده. تنها لوازم التحریری شهرمان را می گفت. حواسش بود چه بکند. دوروبرم را پُر از کتاب شعر و انبیا و حافظ و سعدی می کرد. پُر از خودکار و روان نویس. تا چشم کار می کرد مجله بود و خواهربرادرهای دانشجوی اهل درس و بحث. اصلا نمی گفت بخوان، می گفت خوب است دخترها سوادشان بلند باشد عین زُلف شان. نامحسوس تشویق می کرد غزل حفظ کنم و با گلستان و بوستان اُخت شوم. سهراب بشناسم. فروغ بخوانم. نویسنده های عامه پسند را دنبال کنم. می رفت از اقوام، رمان های چندجلدی می گرفت. چند صفحه می خواند و بعد می گفت؛ بیا مادر، بدرد شما می خورد. کو چشم؟ کو وقت؟ فقط یک هفته ای کلکش را بِکن. باید پس اش ببرم.
و این حکایت ادامه داشت. روز قبولی کنکور و روزی که اولین بار پایم به تحریریه مجله و روزنامه باز شد، طاهره خانوم از من خوشحالتر بود. بیشتر از من برق بود توی چشمهای پنجاه ساله اش. بیشتر از من کنکاش می کرد. هُشدار می داد؛ خامی اولاد آدم. باید از اساتید فن، نشانی چند کارگاه و مرجع آموزش نوشتار و قواعد و علوم را بپرسی. نباید بدردنخور و دست خالی بروی وسط میدان. همیشه بی مایه فطیر است مادر.
حالا از آن سالها کلی گذشته. بیست و یکی دو سالی. طاهره خانوم هنوز دوروبرش پُر از کتاب است و هنوز می خواند و برای نوه ها از قرآن سواد و مکتبی و میرزا تعریف می کند.
القصه! می خواستم بگویم بعدِ بیست سال کار روزنامه، سر که برمی گردانم عقب، همه جا او را می بینم. می بینم طاهره خانوم جان با چادر مشکی که گرفته به دندانش دارد نگاهم می کند. ایستاده روی نقطه شروع، سر چهارراه ترس، چهارراه شکست، موفقیت، درجا زدن، کم آوردن، ادامه دادن، زمستان، بهار، سر جلسه مصاحبه، پشت میز تحریر، وسط شلوغی گزارش و خبر. می خواستم بگویم ممنون که از روزنامه دیواری مدرسه - برعکس مادرِ "مژگان رفعتی" که سرمان هوار کشید شما را چه به این سوسول بازی ها! - تو نفری، یکی یکدانه شیرینی نارنجکی دادی دستمان و گفتی غم تان نباشد من پدرم کتاب می نوشت، روزنامه که سهل است...
ارسال دیدگاه