ما همه ایم...
به بهانه انتشار ۱۰هزارمین شماره روزنامه قدس؛

ما همه ایم...

روزنامه نگار که باشی دیگر خودت نیستی.

چامه شمال / حسین احمدی

من بیست و پنج سالم است. بیست و پنج سال کاری را عرض می کنم. سال هایی که پا به پای روزنامه بزرگتر شدم، پُخته تر و دردآشنا. اصلاً اهل نوشتن که باشی، می دانی سوژه ها دست از سرت برنخواهند داشت و همراه همیشگی ات می شوند حتی اگر از نوشتن شان، فارغ شوی.

بگذارید گل درشت ها را برایتان سَوا کنم تا کم و کیف زندگی یک خبرنگار دست تان بیاید. مثلا من سالهاست که "صدیقه بانو" و "آقا قاسم" هستم. آنها فرشته های زمینی اند، پدرمادر چهار معلول جویباری که سی و هشت سال است تیمارداری و پرستاری می کنند...

"مادرِ خلبان شهید سرلشکر کشوری"ام. که آخرین مصاحبه اش به روزنامه قدس رسید. مادری که در شهر کیاکلا معتمد مردم بود و تا پایان حیات در خانه اش اتاقی به نام احمد داشت...

یکروزهایی "آقای موسوی" هستم. بنیانگذار کارخانه ی فیروز که خودش و اغلب کارگرانش ناتوانی جسمی دارند. او که علناً نشان داد معلولیت، محدودیت نیست...

محیط بان مازندرانی هستم که پدرِ همسرش را به دست قانون سپرد و با این عمل وظیفه شناسانه، کاری کرد کارستان. کاری کرد که شکارچی دیگری اسلحه اش را پایین بگذارد...

من دیرزمانی "خانم موسوی"ام. مادر دست تنهای سه معلول کیاسری. شیرزنی که کایر مزارع همولایتی هاست تا فرزندانش غم نان نخورند...

گاهی آن زوج نیکوکاری هستم که با دایر کردن مدرسه خیریه، ایتام را تحت پوشش قرار دادند. زوجی که از خود گذشتند تا کودکان بازمانده از تحصیل، الفبا را بیاموزند...

من خانواده "جانباز شهید رمضانعلی صحرایی" ام که با آغاز جنگ از شمال کوچیدند تا در جنوب کنار فرمانده باشند. آنها که واقعیت فیلم "ویلایی ها" را در اهواز زندگی کردند. رفتند در دل آتش، پشت خط مقدم تا مردان، فقط سرباز نباشند...

یا آن مستندسازی هستم که در پناهگاه حیات وحش سمسکنده ساری اطراق کرده بود و از مرال های در حصار تصویربرداری می کرد و زبان حیوانات را خوب بلد بود. او که برای حرفه اش زندگی شهرنشینی را فدا کرد تا حامی حیوانات باشد...

درواقع من پازلی هستم از تمامی این آدمها. آدمهایی که طی این دو دهه و اندی با تک تک شان آشنا شدم. نه من، که فکر می کنم قریب به اتفاق همکارانم. درواقع ما دیگر خودمان نیستیم. تکه تکه هایی هستیم از لبخند و اشک و خاطره و شور و شوق انسان هایی که در مسیر حرفه ای با آنها زندگی کرده ایم.

این روایت ها را آوردم که بگویم روزنامه نگار که باشی دیگر خودت نیستی. صدیقه و قاسم هستی، مادر خلبان شهید، بانیان مدرسه نیکوکاری، خانواده شهید صحرایی، مادر سه معلول کیاسری، محیط بانِ قانونمند، کارخانه دارِ معلول و مستندساز حیات وحش.

ما همه ایم. من همه ام. بیست و پنج سال است که همه هستم.


ارسال دیدگاه