حسین احمدی
به گزارش چامه شمال، در اوج گرما هوس اداره برق میزند به سرم تا از اوضاع خاموشیهای امسال سردربیاورم. با سلام و علیکی مختصر با نگهبانهای قدیمی که حالا دیگر پس از سالها رفیق شده ایم از نگهبانی رد میشوم و اتاق به اتاق دنبال مدیران مربوطه میگردم. از روابط عمومی گرفته تا دفتر مدیرکل. مسئولان موردنظر گویا در دسترس نیستند.
سوالات دورِ سرم بی تاب چرخ میخورند و ناامید راه خروج را درپیش میگیرم.
پلهها را که یکی یکی طی میکنم - با آمدن کرونا دوسالی میشود کمتر از آسانسور استفاده میکنم- میرسم به ازدحامی در طبقه اول. کپههایی در گوشه و کنار راهرو بی ماسک و باماسک ایستاده اند و گپ میزنند.
از چندنفر میپرسم: اینجا چه خبره؟ و میشنوم که همه مدیران جلسه اند، همین اتاق روبرو.
کلافکی بوضوح روی صورتها جاخوش کرده بود. گویا از غرب تا شرق استان آمده بودند و عدهای هم از پایتخت. دلم برای زمان از دست رفته و وقتی که گذاشته اند میسوزد.
به موبایل نگاه میکنم. ساعت دوازده و سی دقیقه را نشان میدهد. از بیرون سالن، سرکی به داخل جلسه میکشم. گوش تا گوش نشسته اند و بیرون هم گوش تا گوش راهرو، مردم ایستاده اند!
در خفا چندتایی کلیک میکنم و درب خروج رو پیش می گیرم.
از کار که فارغ میشوم متنی را سنجاق عکسها میکنم و میفرستم شان در دنیای مجازی شاید برسد به دست مشترک موردنظر. بازخوردها یک به یک میآید اما از مدیر مدنظر خبری نیست.
چند روز بعد دوباره هوس اداره برق میزند به سرم و وارد نگهبانی میشوم. اینبار از رفقای نگهبان قدیمی خبری نیست و کارمندی تنومند جلویم را میگیرد. نگهبان جدید درجا من را میشناسد و معترضانه میگوید: شما همان خبرنگاری نیستید که از اداره عکاسی کردید؟ نقد کردید؟ به چه حقی؟!
جا میخورم که چطور میشود کسی رو اولین بار دیده باشم و به این وضوحی مرا بشناسد. گویا عکس متهم موردنظر در سراسر اداره پخش شده بود.
مدارک هویتی خواست تا هماهنگ کند. پس از لختی، گفت: آقای مدیر در جلسه است. نمیتوانید بروید داخل!
این بار به سد محکمی خورده بودم و کاری از دستم برنمی آمد.
منگ بودم و راه پس، پیش گرفتم. بعد دو دهه کار رسانهای اولین بار بود که به ادارهای راهم نمیدادند، حتی بعنوان ارباب رجوع.
سرم را میبرم توی گوشی و تقویم را ورق میزنم. ۱۴ تیرماه را نشان میدهد؛ روز قلم. و دریغ از نیم خطی پیام تبریک!
انتهای پیام/
ارسال دیدگاه