این روزمره روشن نیست

این روزمره روشن نیست

رخت ها از گردش دسته جمعی می افتند، تلویزیون خاموش می شود و از آشپزخانه فقط جیزجیز سیب زمینی های درحال سرخ شدن می ماند.

رقیه توسلی

به گزارش چامه شمال، چشم هایم را می بندم و می دانم این تازه اول ماجراست...

برادرخان کف آلود برمی گردد از حمام، «گل ترمه» می خواهد برود دستشویی، «آبان» فوبیای تاریکی اش گل می کند و عزیز به کولری که دیگر خُنک نیست، زُل زده.

زیر شعله را کم می کنم و موبایل به دست و «آبان» به بغل می گردم دنبال شمع. هِق هِق پسرک تمامی ندارد، مادرش را می خواهد.

برق خانه که می رود، یک آن همه چیز درهم می پیچد. به اندازه صدنفر از دستِ اداره برقی که درست و درمان اطلاع رسانی نکرده، شاکی ام.

شمع را پیدا می کنم. خانه که می رسد به نوری نسبی - توی نگاه پنج نفری مان - پکری و غضب جار می زند.

وااای که چقدر هر دفعه ترک آب و برق برایمان گران تمام می شود و می فهمیم ظرفیت مان قد مورچه است. وای که چقدر همه مان از کوچک تا بزرگ نفس مان بند است به انرژی ها.

وسط کلنجارهای درونی، گوشی ام زنگ می خورد. خواهری ست. صدای سرماخورده اش می پیچد توی سکوت اتاق. هنوز نوبت ویزیتش نشده.

حال و احوال می کند. با خنده می گویم: بیا پسرت خودش را کشت از ترس... مثل اینکه توی تاریکی، خاله و دایی و خواهر بکارش نمی آید... تازه حال همه را پرسیدی الّا برق... اینجا از وقتی رفتی کن فیکون شده عزیزم... اگر بدانی چه جور غرقِ عیش و لذت ایم!

یک ساعت و اندی بعد وقتی هیچ کدام مان دیگر آن آدم قبلی نیستیم، خانه به یکباره روشن می شود.

اما افسوس که گاهی روشنایی، ترسناک تر از تاریکی ست. مثلاً وقتی می بینی انرژی منفی به گوشه کناره های زندگی سرک کشیده است... وقتی بچه های گریانِ به خواب رفته، غذای نیمه آماده، رخت های کف آلود، ترجمه های عقب افتاده دوره ات می کنند... وقتی می روی سمت شیر آب و دستت می آید که آب هست اما صفر درصد رمقی نمانده در رگ هایت که چای دَم کنی.

پی نوشت:

دوست ندارم هیچ گاه جای آن آدمی باشم که دکمه قطع برقِ محله ای را می فشارد.

انتهای پیام/


ارسال دیدگاه