رقیه توسلی
به گزارش چامه شمال، بیشتر که متوجه اش شدم پدربزرگ دوست داشتنی بود مثل باقی پدربزرگ ها؛ مو سپید، با دستهای زمختِ زحمتکش و چشمان سردوگرم چشیده.
نمی دانستم اوضاع از چه قرار است. اما باید می فهمیدم. چشمان مضطرب پیرمرد قبض بدست ذهنم را درگیر کرده بود. خصوصا وقتی که ماسکش را برداشت و شروع کرد به نفس کشیدن های بلند. بلندِ بریده.
خودم یکسر آمدم اداره برق برای پرونده جابجایی تیرِ وسط کوچه مان. پروسه ای که از سال گذشته کلیدش را زدم. اما توی شرایط موجود این کار بی اهمیت ترین کار دنیا آمد به چشمم.
پا می شوم می روم روابط عمومی. کارمندی حاضر نیست، خالیست. پس راهم را می کشم و سر از واحد بغلی درمی آورم؛ امور مشترکین. دو مسئول آنجا مشغول مکالمه اند. یکی شان بابت پرونده تیربرق مرا می شناسد. سوالم را با عذرخواهی مطرح می کنم و می خواهم بدانم مشکل آقای مسنِ توی راهرو چیست؟
درجریان قرار می گیرم. می گویند تازگی ندارد. اتفاق هرروزه این اداره است. هر روز حدود پنج-شش نفر با قبوض پرداخت نشده می آیند. توانایی مالی ندارند و اداره یا برقشان را قطع کرده یا هشدار آخر را اعلام کرده بهشان. می آیند برای مساعدت. این صحنه غم انگیزی که امروز مشاهده فرمودید، همیشگی ست.
رقم قبض پدربزرگ را می پرسم. عدد را که می گویند بنظرم با احتساب بدهی پیشین آنچنان بزرگ نیست.
البته سربسته توضیح می دهند که خداراشکر سرانجامِ خیلی از قبض ها همینجا ختم به خیر می شود و بچه ها دست سخاوت شان زیاد است. ما هم گلریزان بلدیم.
از اداره برق می آیم بیرون. خنده های شاد پدربزرگ دیدن داشت. وقت ترک مکان دیدم الحمدالله دیگر اثری از چشم های شوریده نیست. که خبر کارمند مربوطه بابت تسویه قبض، پیرمرد را جوان کرده است.
پی نوشت
حضرت موسی از خدا پرسید: خدایا اگر انسان بودی، چه میکردی تا خدا از تو خشنود باشد؟
فرمود: در زمین می گشتم ببینم چه کسی به کمک احتیاج دارد، مشکلش را حل می کردم.
انتهای پیام/
ارسال دیدگاه