مرگ گاهی ریحان می چیند
دلگویه ای با مادر شهید مفقود الاثر «سید عمادالدین تاج الدین»

مرگ گاهی ریحان می چیند

می دانم این درد مشترک بچه های رسانه است و آنها حرفم را خوب درک می کنند. اینکه خیلی اوقات، سوژه ها جاگیر می شوند در ذهن و قلب خبرنگار جماعت.

رقیه توسلی

به گزارش چامه شمال، دستچین می کنم. دست به گلدانهای نعناع و ریحان می برم و چند پَر می چینم. حال کسی را دارم که مستجاب نشده و تمام هوش و حواسش جای دیگریست.

روز عجیبی شده. خودم نیستم و ساده دلانه می خواهم از زیر آوار اشک، فرار کنم.

می دانم این درد مشترک بچه های رسانه است و آنها حرفم را خوب درک می کنند. اینکه خیلی اوقات، سوژه ها جاگیر می شوند در ذهن و قلب خبرنگار جماعت. اینکه مفرّی نیست و باید بارها و بارها طعم گس فراق برود توی خونمان و بی شک جزو آندسته از مخلوقاتیم که مِهر صدها پدرومادر را در خود حمل می کنیم.

دیشب بوقت سرکشی به گروههای خبری، متوجه رفتن شان می شوم. دوست ندارم خشکم بزند اما همیشه مغز روی دور طبیعی اش که نیست... به ریب می افتم و آه از نهادم بلند می شود و بی اراده چند جمله می دود توی سرم؛

"ماه سلطان"نازنین کجا رفتی، "سیدعماد" که نیامده هنوز؟

واویلا به صبر "حاج احمد"!! سی و شش سال چشم انتظاری کم بود، حالا بی غمخوار و یاور چه بکند این پدر؟ کیست نداند غم که نصف نشود کارزاریست ثانیه ثانیه اش!

غواص بامرام کجایی که مادرت بقچه سفر برداشت!

گوشی را برمی دارم و پیام می دهم به عزیزانم در غربت. آنلاین نیستند. با هم 9 ساعتی اختلاف زمان داریم. اما مثل شیفته ها خیره می شوم به روشن شدن چراغ آمدنشان. دوست دارم حداقل یکی شان بیاید پای تایپ. نمی آیند اما. طبیعی ست که نیایند. جالب اینجاست امیدواریم از دست نمی رود و باز هم برایشان می نویسم و می نویسم. وقت نوشتن یاد ماه سلطان می افتم. یاد مادر نجیب و باوقار شهید عمادالدین تاج الدین که روز مصاحبه بیشترِ

نگاهش به حیاط بود و شاید به دروازه ی خانه. یاد او که سیزده هزار روز پسرش را عاشقانه صدا کرد. یاد بانویی که سهم فراوانی دارد به گردنم. به گردن همه مان.

موبایل را می گذارم کنار. ریحان ها و نعناع ها را خیس می دهم توی سینک. عطرشان سرمست کننده است. با اینکه مشغول کرده ام خودم را به سبزی های غوطه ور اما واقعا فایده ای ندارد و باز بی خبر می روم منزل ماه سلطان. از دالان می گذرم و می ایستم پای حوض خانه. پای آب، روشنی، شگون، پای دلگویه ها. عملیات بدر و سربازان غواص را در زلالی اش می بینم. جزیره مجنون را می بینم، پسران رزمنده ای که توی وصیت نامه شان زیاد از عشق گفته اند. از پدرمادرهاشان.

آخ از بعضی روزها که پیازند و اشک امان نمی دهد. جز آشپزخانه، لامپ های دیگر را خاموش می کنم. امروز جور دیگری زمستان است. نمی شود حالا که از خیابان صدای باران می آید، حالا که با ریحان و ماه سلطان و اشک خلوت کرده ام دوباره از ته دل دعا نکنم. برای دیدار، برای سرسلامتی حاج احمدها و تمام منتظران عالم. برای خانواده بلندمرتبه شهدا که سالهاست گوش به زنگ اند.

انتهای پیام


ارسال دیدگاه