حسین احمدی
به گزارش چامه شمال، خاک زیادی از خیابان بلند می شود. اتومبیل ها یکی پس از دیگری ویراژ می دهند و با سرعت دور می شوند. هلهله و شادی به پاست. خوشحالی از صداها فوران می کند.
و من بی خبر از همه جا، مات و مبهوت به گذر این کاروان نگاه می کنم و هیچ نمی دانم. اما خوشحالم که همه سرخوش اند.
26 شهریور سال 1369 است و من تابستان را در روستای "کاورد" سرزمین اجدادی ام می گذرانم و فارغ از هیاهوی پیش رو، کنار دستِ اوستای نجار سقفِ خانه دایی ام را سامان می دهیم.
کنجکاوی مرا پیشِ استاد کشانده تا سر از نجاری دربیاورم فارغ از اینکه روزگار خواب دیگری برایم دیده.
آن زمان ها در "کاورد" از تلویزیون خبری نبود و نمی دانستم ماجرا چیست. از استادکار علت این همه شور و شعف را جویا شدم که با لبخندی گفت: روستاهای بالادست به گمانم "تلاجیم" یا "مُلاده" آزاده ای دارند که به آغوش وطن بازگشته. من هم با شنیدن این خبر کیفور شدم.
آن روزها تنها 14 سال بیشتر نداشتم اما با حال و هوای دفاع مقدس آشنا بودم و بودند بچه محل هایی که در جوانی شهید شدند. تا آن ایام خانواده ای را درک نکرده بودم که عزیزشان در بند اسارت باشد و رنجِ انتظار برایم ناآشنا بود.
میهمانی خاص
فردای آن روز به یک میهمانی بزرگ دعوت شدیم در روستای همجوار؛ "کُولیم".
گوش تا گوش مسجدِ کولیم پُر از میهمان بود و من هم باتفاق دوستان تابستانی خود را به آنجا رساندم.
آنروز یک میهمان ویژه در جمع مان بود. میهمانی شاخص که همگان چون پروانه گردش می چرخیدند.
بله، روستای کولیم هم سهمی از آزادگان کشورمان داشت و از نزدیک یک آزاده ی سرافزار را می دیدم.
"اللهقلی امیری" چراغ روشن آن محفل بود و همه نگاه ها خیره به سمتِ او. من هم زیرچشمی می پاییدمش و سوال های فراوانی داشتم که از او بپرسم.
پذیرایی ناهار که انجام شد و میهمانان یک به یک که رفتند، من باتفاق چند نوجوان دیگر حلقه ای زدیم به دورِ "الله قلی".
اولین سوال این بود که چرا امروز همپای بقیه غذا نخورد؟ غُبار مرارت و سختی را می شد بر روی چهره اش دید اما با خوشرویی گفت: بدنم بعلت نخوردن غذا در طولانی مدت، قدرت هضم ندارد و باید کم کم با شرایط تطبیق پیدا کنم.
سوال های دیگر حول و حوش اسارت بود و پاسخ ها چند کلمه ای. و من خاطره آنروز را 33 سال با خود حمل کردم تا نوبت به حالا رسید و این بار باید در مقام یک خبرنگار روایت غریب و صبورانه اسارت را بنویسم و سوال هایی را که سالها پیش در مسجد روستای کولیم پرسیدم و نپرسیدم را با "الله قلی" مرور کنم.
یوسف گم گشته باز آمد به کنعان
از قبل خود را آماده کرده بودم چرا که می دانستم مرور خاطرات دوران اسارت برای "الله قلی" سخت بوده و ممکن است مسیر مصاحبه دستخوش نوساناتی شود. و همین طور هم شد. او که به 26 شهریور و لحظه رهایی از اسارت فلاش بک زد، بغض امانش نداد و متاثر شد.
دوباره شماره اش را می گیرم و بابت مرور خاطرات تلخ، عذرخواهم که آن سوی تلفن "الله قلی" می گوید: خرسندی آزادی از یک طرف و غمِ از دست دادن پدر از سوی دیگر تناقض عجیبی را رقم زده بود. چرا که "آقا مصطفی" پدر "الله قلی" شش ماه قبل از آزادی فرزند به دیار باقی شتافت.
اما "الله قلی" از وجود "نورجهان" مادرش بهره داشت و سالها در کنارش زندگی کرد و غم و رنج اسارت را با او درمیان گذاشت و هجران و دوری را بارها مرور کردند.
این آزاده سرافراز آن سالها چشم انتظار دیگری هم داشت. "سیده نسا" همسرِ "الله قلی" که 5 سالی از نامزدی شان گذشته بود، 2 سال و نیم از او خبری نداشت و هر روز را صبوری کرد تا به وصال محبوب برسد. آنها بعدها صاحب 4 فرزند دختر شدند.
اسارت در نوروز
طی سال ها خبرنگاری با سوژه های مختلفی مواجه شدم اما این گفتگو از جنس دیگری بود و در آن، چشم انتظاری موج می زد. چشم انتظاری از جنس پدر، مادر، همسر، خواهر، برادر، رفیق، فامیل، همولایتی و...
از او می خواهم ماجرای اسارتش را برایم شرح دهد که اینگونه شروع می کند: دو سه ماهی را بعنوان بسیجی در جبهه حاضر بودم که نوبت سربازی ام فرا رسید.
شش ماهی نگذشته بود که از ناحیه شانه راست دچار مجروحیت شدم و به ناچار چندماهی را در کنار رزمندگان نبودم.
در اهواز خدمت می کردم و فرمانده مان شهید حاج احمد کاظمی بود. آن روزها گردان ما خط شکن بود و حاج احمد با توجه به شرایطم اصرار داشت کمی عقب تر و در گردان دیگری خدمت کنم. هرچه او اصرار کرد نپذیرفتم و می خواستم در کنار همولایتی ها بمانم. بودن در کنار رفقا دلگرمم می کرد.
اول فروردین 1367 بود که در فاو عراق مستقر بودیم و صدای اذان را از بصره می شنیدیم که اسیر پاتک سنگین عراقی ها شدیم. آن روز زیاد شهید دادیم و 570 نفر هم به اسارت درآمدیم.
تک تک مان را بازجویی کردند و اگر می دانستند شیعه هستیم، حسابی تنبیه می شدیم. بعد ما را به داخل یک مرغداری که فضای نامناسبی داشت هدایت کردند و شرایط سختی برایمان رقم خورد.
ماهرعبدالرشید فرمانده دشمن بعثی که از شرایط مان آگاه شد، دستور استحمام داد و با تانکرهای پُرفشار آب، مثلاً حمام کردیم و لباس اسارت پوشیدیم و راهی شهر بصره شدیم. که آنجا هم با کتک و دشنام از ما پذیرایی شد.
پیرمرد شیرازی، مرهم بود
از الله قلی می خواهم از شرایط محل اسارت برایمان بگوید که می گوید: در نهایت به بغداد رفتیم و در اتاق های 12 متری، 35 نفر بصورت کتابی می خوابیدیم.
از آنجا به تکریت زادگاه صدام منتقل شدیم و هر روز در گرمای سوزان از ما بیگاری می کشیدند و همگی آفتاب سوخته شده بودیم.
در آسایشگاه 150 نفر باهم بودیم و غذایمان هرروز یک تکّه آب پز بود. یک روز بادمجان آب پز، یک روز گوجه و روزهای دیگر هم بامیه و سیب زمینی آب پز. یک روز هم مرغ می دادند و هر مرغ را چهار قسمت می کردند و هر ظرف سهم 12 نفرمان بود.
این هنگام با خودم شروع کردم به حساب کردن که متوجه شدم یک مرغ میان 48 نفر تقسیم می شد.
صدای خونگرم "الله قلی" من را به مصاحبه برگرداند و شروع کردم به گوش دادن باقی ماجرا. عراقی ها یک قطعه نان به نام "سَمان" هم به ما می دادند و برخی مواقع چای و 5 قاشق عدسی که اصلا شباهتی به عدسی نداشت.
البته هفته ای 6 دانه خرما هم می دادند که آنها را نمی خوردیم و برای بیماران و افراد کم توان کنار می گذاشتیم تا تقویت شوند.
او ادامه می دهد: هنگام خوابیدن ابتدا باید زیرپوش هایمان را درمی آوردیم و نیم ساعتی را مشغول کشتن شپش ها می شدیم تا بتوانیم لختی استراحت کنیم وگرنه خواب غیرممکن بود.
وی یادآور می شود: در بلوک های دو در یک متری باید 5 نفری می خوابیدیم و خیلی سخت می گذشت. اگر تجمع مان هم بیش از پنج نفر می بود و دعای کمیل یا زیارت عاشورا برگزار می کردیم، بدترین تنبیه ها نصیب مان می شد.
الله قلی در اینجای مصاحبه، نامی را ذکر می کند و لب به تحسین می گشاید. او به "حاج آقا جمشیدی" پیرمرد 70 ساله شیرازی نقبی می زند و از پدری اش برای بچه های آسایشگاه می گوید. از اینکه اتحاد و همدلی را برقرار می کرد و نمی گذاشت سختی ها ناامیدمان کند.
وی از نوجوانان 12 ساله دربند هم می گوید که برای خواندن سرود به منطقه آمده بودند و سرنوشت شان اسارت رقم خورد.
رفقا یک به یک رفتند
این آزاده ی کولیمی ادامه می دهد: اگر بیمار می شدیم، ترجیح می دادیم بمیریم تا اینکه به بیمارستان الرشید برویم. صدها نفر از رزمنده ها آنجا به شهادت رسیدند. بعثی ها در آن بیمارستان، داروهای جدید را بر روی اُسرای ایرانی آزمایش می کردند.
اتفاقاً یکی از دوستان نزدیکم شهید حسن قاضی نژاد اهل روستای "پَرور" در آن بیمارستان به شهادت رسید و پیکرش هنوز به کشور بازنگشته است.
در این میان ذهنم می رود پیش مدیرکل بنیاد شهید مازندران که گفته بود: ۵۵۰ شهید دفاع مقدس در اسارت به شهادت رسیدند.
دوباره به مصاحبه برمی گردم و از الله قلی می پرسم خانواده از اسارتش باخبر بودند؟ که اینگونه پاسخ می دهد: چون صلیب سرخ از وجودمان مطلع نبود بالطبع خانواده هم خبری نداشتند و چشم انتظار بودند.
وی از ابراهیم ملکی ملادهی، عباس ملک، قدرت فیاض سرخه ای و یوسف سمنانی بعنوان دوستان دوران اسارتش یاد می کند و می گوید: قدرت فیاض شهادت را برگزید و دیگر نداریمش.
این هنگام می خواهم از روال زندگی پس از اسارت بگوید که توضیح می دهد: با توجه به اینکه باید زندگی را سروسامان می دادم همان سال 69 در محیط زیست مشغول بکار و در سنگری دیگر خدمت کردم و سرانجام در سال 96 بازنشسته شدم.
به اینجا کلام که می رسیم از ایشان می خواهم توصیه ای را به جوانان داشته باشد که می گوید: قدر امنیت و آسایش مان را بدانیم چراکه در کشورهای همسایه به وضوح می بینیم که اتفاقات ناخوشایندی رخ می دهد و مردم در حسرت آرامش هستند. "الله قلی" برای چندمین بار بود که در طول مصاحبه این جمله را به زبان می آورد.
وی تاکید می کند: برای امنیت کشورم اگر باز هم به وجودم نیازی باشد، آماده ام چرا که می دانم آسایش جایگزینی ندارد و باید شاکر باشیم.
هنگام خداحافظی یک سوال باقیمانده را هم می پرسم. اسارت با شما چه کرده است؟
"الله قلی" با طمانینه پاسخ می دهد: قرص ها همنشین ام هستند و با آنها سَر می کنم. چاره ای نیست برادر!
سحر دارند شب های تار
با "الله قلی" که خداحافظی می کنم، ذهنم می رود به دوران کرونا و روزها و ماه هایی که بالاجبار در خانه محبوس بودیم و زندگی به روزمرگی افتاده بود. روزهایی که اسیر کرونا شده بودیم و راه چاره ای نبود.
خودم را جای "الله قلی" نجیب و فداکار می گذارم و تصورش را تاب نمی آورم. و زمزمه می کنم: خدا کند که قدردان "الله قلی" ها باشیم... قدردان "الله قلی" ها باشند.
انتهای پیام/
ارسال دیدگاه