رقیه توسلی
به گزارش چامه شمال، خانجانم همیشه میگفت: آدمهای بزرگ، مادرانِ مفخم دارند. نشانی آنها خیلی مهم است. بعدش هم با تکان سر میگفت؛ مادر، مادر، مادر...
کل دیشب داشتم به شما فکر میکردم "فاطمه خانم"، "فاطمه خانم عزیز! "... به مقدار صبر و مهر و درایت و ادبی که خرج کردید پای اولادهایتان... به نفس حق تان... به دعایی که خواندید... به اسمهای قشنگی که دست چین کردید برایشان... به خندههای شیرین نُقلی تان.
فاطمه خانم! شما من را نمیشناسید، اما من چرا... من و تمام مردم ایران... من و خیلی از همسایههای شرقی و غربی و شمالی... من و تمام مادران شهدا و جاویدالاثر... من و تمام سربازان وطن... خیلی از غریبه ها... خیلی از زنان آبستنی که سالهاست با افتخار اسم فرزند سوم تان را میگذارند روی پسران شان.
فاطمه خانم! نمیدانم دوروبرتان شلوغ است یا خلوت، نمیدانم آنجایی که هستید روز است یا ماه تابیده، هیچی نمیدانم، ولی چند دقیقه کاش به من دل بدهید. به صدای من از اینجا. از این پایین. از خاک و آبی که مدیون شماست خیلی. سرزمینی که واسطه امنیت و سرپایی اش هستید مادرجان.
فاطمه خانم! کمتر روزیست به روستای کوهستانی شما فکر نکنم. به قنات ملک و رابر و کرمان. به خانه زندگی تان. به محل تان که شهر عُشّاق شده حالا. ذهنم نرود پیش قصههای مادرانهای که حتما تابستانها روی ایوان و زمستانها دور کرسی برای دختر پسرها تعریف میکردید. به دستپخت تان، به اشک هایتان، به جوانمردی و پهلوانی که بلد بودید و قاطی زندگی کردید، به شما که فرق داشتید. دنبال مال و منال و اندازه و مدال نبودید. حرفتان عزت و پیروزی و شادی میهن بود که جاوید شدید. نه کرمان و ایران که همت کردید، سردار تحویل اسلام دادید. سرداری که تا روز آخر تنها به برق درجهها خندید. به القاب دنیا. به دلخوشیهای فرّار. به مردی که اینروزها دشمن از تصویرش هم میترسد و مسدودش میکند.
فاطمه خانم! چشم و چراغ تاریخ معاصر! مادر مفخم حاج قاسم سلیمانی! الهی که امثال شما را خدا زیاد کند. حالا که به گمانم دوری تان تمام شده و آنجا که رفته اید جنگی درکار نیست و پسرتان را سیرسیر تماشا میکنید، خواستهای دارم از خدمت تان. ببخشید که ما آدم کوچکها همیشه بار خاطریم؛ که قصه مان همیشه سرباری بزرگان است. ببخشید که بین اینهمه آدرس باز آمدم سراغ شما.
فاطمه خانم! فاطمه خانم جان! دیشب خواب دیدم. خواب مادربزرگ هایم را. چارقد سفید سرشان بود و میدیدم که دنبال تابوتی میروند برای تشییع انگار. دنبالشان رفتم. جمعیت زیادی آمده بودند. نفهمیدم چه کسی است. فقط بیشتر که گذشت، خانجانم چند قدمی آمد نزدیکم و گفت: شهدا، مادرانِ مفخم دارند...
سنجاق
شنیده ام مادران شهدا حق شفاعت دارند. میشود قول بدهید مادربزرگ هایم را شفاعت کنید؟
ارسال دیدگاه