این اسفندهای ولرم

این اسفندهای ولرم

توی صف عابر بانکم که زن و شوهری سَر می رسند و جاگیر شده نشده صدای مرد می پیچید: دویست تومان مونده از سه تومانی که صبح ریختم به کارت.

رقیه توسلی

به گزارش چامه، آنوقت دوتایی شروع می کنند به بررسی برداشت های بانکیِ موبایل. چند باری هم آه می کشند.

نوبتم می شود. اما دستگاه، کارتم را می گیرد و پس نمی دهد. انگار بابت انقضای زمانی، قورتش داده. دارم راه حل ها را بررسی می کنم که باز صدایشان می آید. اینبار خانم است که می گوید؛ بالاخره بعدِ دو سال که یه کتونی و شلوار باید می خریدیم برات. غصه چی رو میخوری؟ لطفا ولش کن.

می دانم باید بروم بانک اما راه می افتم سمت داروخانه. وقت ندارم و تعویض کارت می ماند برای بعد. به موجودی آن یکی کارتم فکر می کنم که آیا کفاف می دهد؟ چون باید قرصی که تا چند مدت پیش با دفترچه می گرفتم را حالا آزاد بخرم.

توی مسیر نگاهم به آدم ها و دستفروش ها و کاسبی مغازه داران و ولرمی بازار اسفند است. مثل قبل نیست. به نظرم تغییر کرده همه چیز. تُن دادزن ها، سایز گلدان های ماش و گندم، اتیکت لباس ها و شادی جاری توی پیاده رو. کله ام را می خارانم و جلب عروس دامادی می شوم که از پله های محضرخانه آمده اند پایین. همراهی با آنها نمی بینم فقط خودشان را می بینم که با دسته گلی می لغزند سمت سمندی بی تزئین.

راستش دلم می گیرد. یاد اسفندهای خیلی قبل می افتم. یاد حال خوب. بوی سبزی پلو با ماهی مادربزرگم. باغچه ای که وسعم می رسید و اسفندهای قدیم حتما با چند جعبه گل می رفتم سراغش. نذری پزون همسایه ها. روزهای دورهمی ملحفه شویی و ملحفه چلونی. شادباش ماشین ها و خانه های نو اقوام. مراسم شلوغ ازدواج. خنده های کشدار چفت هم. داشتن اسکناس هایی که می دانستی دلت می شود به آنها خوش باشد. معاشرت بی ماسک. یاد پدرم که عاشقانه خیابان ها را این وقت سال زیرپا می گذاشتیم با هم. یاد نونوار کردن زندگی و رونق بازار سمسارها. پرده و مبل و فرش و تلویزیونی که می رفت و قشنگترش می آمد. یاد ذوق و شوق این ماه که یکی دو تا نبود. یاد مسافرت هایی که می شد رفت. خنده های شیرین. نه مثل حالا که توی گوشی ات هی اخبار جنگ و کرونا و بی پولی و خودکشی و مهاجرت رفرش شود.

می رسم به داروخانه. شلوغ است. خانم مسنی روی نیمکت انتظار همانطور که خودش را باد می زند پشت گوشی می گوید: داداش جان! 6تا نهال پرتقالُ بگو چقد خریده باشم خوبه؟

کش ماسکم پاره می شود. همانطور که توی کیفم دنبال تازه اش می گردم غرولند می کنم؛ دلم لک زده برای دیدن دختردایی ها، این چندمین سال شده که دوریم از هم؟ کو مادربزرگ مهربان مهمان نوازم؟ پول قزل آلای فلان تومانی و برنج بیسان تومانی کجا بود؟ تا کی ماسک؟ یک گلدان پیزوری واقعا هشتاد؟ چرا باید دارویم از لیست بیمه خارج شود؟ بیچاره مینا که خانه اش را فروخت سرمایه کار کند! هر چه سنجد می خرم طعم سنجدهای تو را نمی دهد بابا! مغازه دارهای این راسته چرا اینقد مگس می پرانند؟

پی نوشت

امیرالمومنین علیه السلام می فرمایند:

بزرگترین بلاها بریدن امید است.

انتهای پیام/

 


ارسال دیدگاه