دارم به قاب عکست نگاه می کنم. همان که ایستاده ای بر بلندی مُشرف به دشتی درخت. همان که نور ریخته روی نیمکره ی صورتت. آخ که چقدر وقت و بی وقت با این قاب حرف زدیم و اسمت را کشدار بُردیم و بجایش تو تمام مدت سکوت کردی. آخ که چقدر چهار سال نبودنت توی جمله شرح داده نمی شود و برای درد کلماتی نیست.
روز موعود مهمانان یکبهیک آمدند. زیر آسمانی که آنروز می دانم و نمی دانم چرا پُر از کبوتر بود. کبوترهای بیشمار. غم بر چهرهها سنگینی میکرد. صندلیها پُر شد و جمعیت موج میزد. بغض موج می زد.