سلام... سلام آقاجان... سلام سُرور و حُزن مدام... سلام نبیّ کائنات... به تعداد اشک هایی که اینروزها فرو می چکد در مشایه و حرم و هیئت و بیوت، به شما سلام...
رفیقی رفته پیاده روی اربعین و امروز ویدئو کوتاهی فرستاده که قریب بیست باری می شود نگاهش کرده ام و اصلا نمی شود دست بردارم از دیدنش. یعنی سیر نمی شوم از روحی که جاریست در لحظه لحظه اش. آنقدر که بگمانم به تنهایی یک روضه شریف و عمیق است. حال خوب کن است و به آدمیزاد دوردستی چون من، بال و پَر می دهد.
مصاحبهای در شهرستان جویبار رقم میخورد اما قرار نیست با قهرمانانِ کشتی گفتگو کنم. با حسن یزدانی پُرمدال، کمیل قاسمی عزیز یا آقا کامران قاسمپور. اینبار با پهلوانِ عرصه فرهنگ ملاقات دارم. آموزگاری که بواسطه پدرانگی برای کتاب، در تاریخ جویبار ماندگار شد.
مصاحبهای در شهرستان جویبار رقم میخورد اما قرار نیست با قهرمانانِ کشتی گفتگو کنم. با حسن یزدانی پُرمدال، کمیل قاسمی عزیز یا آقا کامران قاسمپور. اینبار با پهلوانِ عرصه فرهنگ ملاقات دارم. آموزگاری که بواسطه پدرانگی برای کتاب، در تاریخ جویبار ماندگار شد.
دارم به قاب عکست نگاه می کنم. همان که ایستاده ای بر بلندی مُشرف به دشتی درخت. همان که نور ریخته روی نیمکره ی صورتت. آخ که چقدر وقت و بی وقت با این قاب حرف زدیم و اسمت را کشدار بُردیم و بجایش تو تمام مدت سکوت کردی. آخ که چقدر چهار سال نبودنت توی جمله شرح داده نمی شود و برای درد کلماتی نیست.
تا زیارتخوان سر می دهد"صلی الله علیک یا اباعبدالله"، تا اشک ها جاری می شود و صدای جانسوزی از مجلس اوج برمی دارد، یاد هیچ کس نمی افتم جز شما آقاجان... جز شما که صاحب عزایید.
اعلامیه اش را به دیوار حسینیه که می بینم، وا می روم. پیرغلام رفته. "کربلایی اسرافیل" رفته. آنهم حالا. حالا که باید مهمان داری کند و مجلس اربابش را بچرخاند.